|| Chapter 38 ||

979 121 34
                                    

زين و هري هر دوتاشون به سمت كافه تريا براي صبحونه خوردن رفتن. هري درمورد اينكه چطوري ميخواد روزش رو با دوست پسر بزرگترش بگذرونه خفه نميشد. اونا نشستن و حرف زدن، زين گهگاهي غذاي شيرينو برميداشت و ميخورد. هري مدام حرف بي ربط درمورد چيز خاصي ميزد كه باعث ميشد روي لباي زين يه لبخند كوچيک بشينه.

"چيه؟" هري لباشو آويزون كرد. زين شونشو بالا انداخت، نيشخند زد. "چيه؟!" هري دوباره ناله كرد. يه خنده ي كوچيک از زين بيرون اومد وقتي چشماش به طرف روبروش نگاه ميكردن.

"تو پر حرفي، بيب."

"اوه..." هري ناراحت شد و پايينو با خجالت نگاه كرد، گونه هاش صورتي شدن. زين بالا رو نگاه كرد و آروم نفس نفس زد، زود با يه خنده تموم شد. "اوه الان چي شده؟" هري ناله كرد و دستاشو تو موهاش كرد.

"آقاي استايلز خجالت كشيدن؟" زين اذيت كرد و روي ميز خم شد، انگشتاش گونه ي قرمز هري رو كشيدن.

"نه!" هری با دست دیگه اش تلافی کرد و زين رو كنار زد. زين خنديد و دوباره روي صندليش نشست، آروم خميازه كشيد. "خسته ايي، عشقم؟" هري اخم كرد وقتي يه گاز از نون تست تردش گرفت. زين شونه شو بالا انداخت و آروم سرشو تكون داد. "تو خوبم نخوابيدي؛ نه؟"

"نه دقيقا." زين آه كشيد و شونشو بالا انداخت.

"استايلز." يه صداي تاريک و آشنا حرف زد. چشماي زين باز شد و متوجه دو تا چشم قهوه ايي تاريک كه خيلي خوب ميشناخت شد.

"ليام." هري ناله كرد، حضور پسر بزگتر رو تایید کرد، چشماش غذاشو ول نكرد.

"چند تا خبر درموردت شنيدم." ليام نيشخند زد وقتي به نگاه كردن به هري ادامه داد. "هنوز به پسر خوشگله نگفتي؟"

"خفه شو." هري غر زد و گذاشت چشمايي كه الان تيره شده بود به چشماي ليام نگاه كنه. زين آروم اخم كرد و و سيبشو توي ظرفش برگردوند و با دستمال سفره لبشو پاک كرد.

"بيب؟چه خبر-"

"هري داره ميره." ليام نيشخند زد و يه نگاه به هري و زين كرد. توي يه لحظه هري از صندليش بلند شده بود، ليامو به زمين چسبونده بود و مشتشو بالا آورده بود.

"بهت گفتم خفه شو!" هري داد زد. زين احساس كرد قلبش ريخت، يه بي حسي تمام بدنشو گرفت وقتي نفساش خشن شد. تقريبا نفس كشيدن براي پسر مو ريوني غیرممكن بود. سريع، زين از روي صندليش بلند شد، پاهاش سريع خودشونو به بيرون از كافه تريا و پايين هال حركت ميدادن. زين سرفه هاي خشک ميكرد وقتي قلبش بدون نظم ميزد. اين چطوري اصلا ميتونه اتفاق بيوفته؟! زين با خودش فكر كرد وقتي ديدش تار شد. "بيبي وايستا!" هري داد زد وقتي كه سعي كرد زين رو بگيره.

"برو گمشو!" زين هق هق كرد، دستاش با لرزش سعي كرد دستگيره ي در اتاق قبلي خودش و هري كه باهم تقسيمش كرده بودن رو باز كنه. زين قبل از اينكه درو باز بكنه يه جفت دست قوي دور كمرش حلقه شد، محكم همون جا نگهش داشتن. "بزار من ب-برم هري!" زين جيغ زد، بازوهاش و پاهاش رو به اين ور اون ور پرت ميكرد- يه لحظه به صورت هري برخورد كرد. پاهاي هري درو بستن، صورت زين رو چرخوند تا باهاش روبرو بشه و دستاي پسر بزرگتر رو بالاي سرش نگه داشت، خيلي به عقب هلش داد تا جايي كه پشتش به ديوار سرد برخورد كرد، زين با چشمايي كه توشون اشک بود به هري نگاهش كرد، اثر اشک روي گونه هاش مونده بود و لب هاش ميلرزيدن.

"بيب..." هري شروع به حرف زدن كرد، صداش آروم بود، تقريبا تن صداش مثل دفاع بود.

"نه." زين زمزمه كرد، چشم هاش بسته شد.

"خواهش ميكنم." هري جوابشو با زمزمه داد، به جلو خم شد و دماغش رو روي فک زين ميكشيد.

"تو داري منو ول ميكني."

"اين انتخاب من نيست، زين. تو ميدوني من تا هميشه اينجا ميمونم اگه اين به معني اين باشه كه با تو باشم." هري دوباره حرف زد، لب هاش روي پوست برنزه كشيده ميشد. گلوي زين صدايي كوچيكي از روي لذت بيرون داد كه با ناراحتي همراه بود-يه جورايي صدايي شكسته شده(از روي ناراحتي). هري آه كشيد و بوسه ي كوچيكي روي فک زين گذاشت، كه باعث شد دوتاشون آروم بشن وهري به سمت پايين گردن زین بره. "من عاشقتم، زين..." هري با صداي ترسويي اعتراف كرد. زين آروم فين فين كرد و باعث شد يه دور ديگه چشم هاي كهرباييش با اشک پر بشه. هري عقب رفت و با ناراحتي به چشماي زين نگاه كرد، چشم هاش دنبال يه نشون از بخشش ميگشت.

"خواهش ميكنم..." هري زمزمه كرد.

------------------

و دراما از اين قسمت شروع ميشه... :)

از قسمتاي بعد بايد دستمال پيشتون باشه :')

-Yal♡

Mental || Zarry | CompleteWhere stories live. Discover now