|| Chapter 35 ||

701 107 14
                                    

ضربان‌های قلبش محكم ميزدن، زين مطمئن بود اون‌ها توي اتاق ساكت شنيده می‌شدن. چشم‌هاي كهربايي تیره‌اش دوروبر اتاق رو نگاه كرد وقتي كه دنبال کمک بود. اون دنبال عشقش گشت، ساين شاينش؛ همه چيزش. اون هيچي نديد. هيچي بجز يه اتاق تاريکِ رنگ و رو رفته، همین. فقط تاريكي. زين لب‌هاشو از هم باز كرد و سعي كرد حرف بزنه ولي تنها چيزي که گفت يه زمزمه كوتاه بود. هيچ كس اينجا نيست...اون با خودش فكر كرد. يه نفر تا حالا متوجه شده من كجام؟! اون دوباره فكر كرد. آروم و  سردرگم دور اتاق با ترس ميگشت، دست چپش دائم به ديوار سرد سياه برخورد ميكرد. اون كجا بود؟

"اون رفته زين. اون ولت كرده. اون تو رو بخاطر يه نفر بهتر ول كرد." صداي خفيفي حرف زد. زين سمت راهي كه اون صداي ازش ميومد چرخيد اما چيزي جز تاريكي بي پايان نبود.

"اون هيچوقت دوستت نداشت، زين. تو اينو ميدونستي که هنوز داشتی خودت رو فدای اون می‌کردی؟ تو سعي كردي بهش لذت بدي؟ ها، شكست خوردي." يه صداي ديگه حرف زد، اين صدا يه ذره بلندتر و زننده‌تر از اولی بود.

"نه! نه! داري دروغ ميگي! نه!" صداي ترسيده زين با تمام قدرتش از ريه‌اش جيغ زد، صداي دردناكش بلند توی اتاق اكو شد.

"چیزی رو که می‌خوای باور کنی رو بگو، زين.  اون رفته و هيچوقت قرار نيست برگرده." صداي اول بلندتر شد، به نظر ميرسيد كه پشت سر زين باشه. زين سريع روی پاشنه‌ی پاش چرخيد و حس كرد رنگش پريد. يه هاله‌ی نور توی اتاق شوم مي‌تابيد.

"ن-نه...خواهش ميكنم نه." زين زمزمه كرد وقتي متوجه شد كه يه تيكه طنابوسط نور  به اين طرف و اون طرف حركت ميكرد، كه آخرش به سقف وصل شده بود. "نه! نه! نه!" اون با صداي بلند داد زد.

"زين! زين بسه! زين بيدار شو!" يه صداي بلند داد زد، زين رو از خواب بيدار كرد، از شر كابوسش نجاتش داد. چشماي زين باز شدن وقتي متوجه شد با دستش محكم گلوی اون رو گرفته. سريع دستشو برداشت و نفس كشيدنش بيشتر شد. "ز-زين...چي شده؟" ديو زمزمه كرد وقتي با انگشتاش گردن كبود شده‌اش رو می‌مالید.

"م-من نميدونم...صداها بهم گفتن كه اون رفته - او-اونا بهم گفتن يه نفر بهتر پيدا كرده...اونا بهم طناب نشون دادن و-"

"يه طناب؟" ديو سوال پرسيد و اخم عميقي كرد، ابروهاش با حالت گنگي اخم كردن تا وقتي كه متوجه شد. "تو ميخواستي خودتو بكشي؟"

"نه!" زين سريع گفت و بلند شد تا مرد پير كچل رو ببينه. "نه! ن-نه، خواهش ميكنم باور كن..." اون با خفگي گفت و اشک روی گونه‌اش رو پاک كرد، اشک ها سريع دنبال هم پايين ميومدن. "من فقط هری رو ميخوام...من فقط به هري نياز دارم...خواهش ميكنم ديو...خواهش ميكنم."

"زين." ديو آه كشيد و سرشو تكون داد. "الان 3:49 صبحه." اون گفت بعد از اينكه ساعت مچیش رو چک كرد. "هري خوابيده. تو نميتوني الان ببينيش..." ديو با صداي نرمی گفت. سعي كرد زين رو دوباره به گريه نندازه.

"د-ديو خواهش ميكنم..." اون يه بار ديگه خواهش كرد.

"معذرت ميخوام پسر..."

-------------------------------

-Yal

Mental || Zarry | CompleteDonde viven las historias. Descúbrelo ahora