|| Chapter 1 ||

7.2K 503 67
                                    



زين با نگرانى نگاهى به اطراف اون راهروى سفيد رنگِ دراز انداخت و به نظر ميرسه كه اين راهرو تا ابد ادامه داره.
همونطور كه به سمت در بلندى كه عدد 612 روش هك شده بود ميرفت ، با حالت عصبى دندون هاشو توى لب پايينيش فرو كرد و به جويدنشون ادامه داد.

قبل از اينكه نگاهشو به زمين بدوزه ، يه نگاه خيلى سريع به مادرش انداخت و نميفهميد كه چرا دارن اينكارو ميكنن؟؟ اون ديوونه نيست.
اون نرمال بود ، درست مثل بقيه خانواده ، مادرش ، پدرش و خواهرهاش. و حتى دكترى كه كنارش ايستاده بود.

اون نميتونست متوجه بشه كه چرا مردم اونو درك نميكنن . يه آه اروم كشيد و درست كنار بقيه ايستاد.

" حالا زين ، اين اتاق توعه ، هرى بايد داخل باشه ، ولى اگه نبود داد بزن و خبرم كن"

دكتر گفت ، زين كمى سرش رو تكون داد و بهش از اون نگاه هايى كه به سادگى حماقت دكتر رو معلوم ميكنه ، انداخت.

" چيه؟؟ "

دكتر پرسيد و كمى گيج شده بود تا اينكه نگاهى به مادر زين انداخت.

" زين حرف نميزنه... "

اون خيلى آروم گفت و به اون مرد قد بلندِ كچل و زين نگاهى انداخت.

" اوه "

اين تمام چيزى بود كه از بين لب هاى اون مرد بيرون اومد.

" خب ، ام ، فقط .. ميدونى چيه ، من ميام و هميشه چك ت ميكنم "

اون گفت و با دستاش كليد رو برداشت تا در رو باز كنه. زين كمى سرش رو به علامت تاييد تكون داد و نگاهش هنوز روى زمين بود.

تريشيا- مادر زين ، آه كشيد و به ارومى كلاه سويشرت ، كه موهاى زاغى پسرش رو پوشونده بود پايين كشيد.

" زين "

اون به آرومى گفت ، دستاش به ارومى روى پشت زين حركت كردن تا به صورت دايره اى پشتش رو نوازش بدن. زين دستش رو مشت كرد و نگاهش رو روى زمين نگه داشت.

" زين "

اين بار كمى محكم تر صداش كرد و باعث شد كه زين به بالا نگاه كنه.

" ما اينكارو فقط به خاطر خودت داريم انجام ميديم ، عزيزم ، تو بعضى وقتا كنار دخترها خطرناك ميشى "

اون گفت و صداش كمى بلندتر از زمزمه بود و چشماش به زين خيره شده بودن.
زين فقط سرش رو تكون داد و دوباره به زمين خيره شد و با ملايمت نوازش مادرش رو پس زد.
اون نميتونست درك كنه كه چطور خطرناك بود؟؟ اون فقط زين هميشگى بود كاملا نرمال و كاملا طبيعى!!

Mental || Zarry | CompleteDonde viven las historias. Descúbrelo ahora