با توقف ماشين بخاطر ترافيك نگاهى به اون موجود شيرين كه با دقت بيرون رو تماشا ميكرد ،انداخت.
كمربندش رو بسته بود و موهاى خرمايى و حالت دارش روى شونه هاش ريخته بود و چشم هاش بخاطر برخورد نور آفتاب تبديل شده بود به روشن ترين سبز دنيا...
با حركت كردن ماشين ها نگاهش رو از اون كوچولو گرفت و تمام حواسش رو به رانندگى كردن اختصاص داد.
-لولو؟
لويى لبخند ملايمى زد . عاشق وقت هايى بود كه اون كيوتى "لولو" صداش ميزد. لبخندش رو جمع و جور كرد و با لحن فوق مهربونى جوابش رو داد.
-جون دلم ؟
-چرا ددى نيومد ؟
لويى نگاه كوتاهى به دخترى كه با پايين دامن گل گليش بازى ميكرد انداخت و با همون لحن سابق گفت:
-تو كه ميدونى عزيزم ... ددى ديشب دير وقت از سفر برگشت و خب نتونست صبح بيدار بشه.
دختر كوچولو لب هاش رو بيرون فرستاد و زير لب غرغر كرد.
لويى در حالى كه با يكى از دست هاش فرمون رو گرفته بود با دست آزادش موهاى دخترش رو نوازش كرد و به اون قيافه ى اخمو لبخند زد.
-ميدونى كه ددى برات جبران ميكنه مگه نه؟
-اون هميشه بعد از اينكه ناراحتم كرد تلاش ميكنه براى خوشحال كردنم.
اينبار لويى در كنار لبخند روى لب هاش اخم ريز و بامزه اى كرد و گفت:
-انقدر غرغرو نباش...امروز بايد لبخند بزنى چون هيچكس با يه دختر غرغرو و بداخلاق دوست نميشه.
-چشم لولو...***
-هى...زيباى خفته...نميخواى بيدار شى؟
لويى پرده ى اتاق رو كنار زد و نور با شدت به داخل اتاق تابيد.
-اومدى خونه عزيزم؟
صداى دو رگه اى اين رو زمزمه كرد و لويى چشم هاش رو چرخوند.
-بعد از يه هفته فكر كنم حق داشتم دلتنگت بشم و بخوام كل امروز كنارت بمونم و سركار نرم...
مرد كه حالا كامل بيدار شده بود چرخى روى تخت زد تا ديد بهترى به همسرش داشته باشه.
-خب من تورو به يه بغل صبحگاهى دعوت ميكنم.
لويى با كمال ميل روى تخت رفت و خودش رو توى آغوش نرم و گرم همسرش جا داد .
-ايان؟
-بله...
-فكر كنم بايد براى امشب يه برنامه اى بچينى.
-برنامه ى چى؟
لويى در حالى كه خودش رو بيشتر توى آغوش ايان جا ميداد گفت:
-لوسى حسابى از دستت ناراحته به هر حال تو روز اول مدرسه كنارش نبودى.
ايان خنده اى كرد و دستى روى صورتش كشيد و سرش رو تكون داد.
-آره بايد از دلش در بيارم حتما...
-خب حالا تا دوش بگيرى يه چيزى آماده ميكنم بخورى و بعدش قراره كل اتفاقاتى كه توى يه هفته سفرت افتاد رو تعريف كنى...
ايان بوسه ى كوتاهى روى گونه ى همسرش گذاشت و سمت حمام رفت.
لويى بعد از چيدن ميز صبحانه ى مختصرى موبايلش رو برداشت متوجه تماس از دست رفته ى پرورشگاه شد .
بعد از پنج سال لويى تقريبا به اين تماس ها عادت كرده. اول به بهانه ى كمبود مدارك پاى لويى و ايان رو به اونجا باز ميكردن و حالا هم به هر بهانه ى كوچيكى با لويى يا ايان تماس ميگرفتن... شايد هم انتظار داشتن كه اون دو همسر يه فرزند ديگه رو هم به سرپرستى قبول كنن!
ايان در حالى كه با حوله ى كوچيكى موهاى خيسش رو خشك ميكرد از پله ها پايين اومد .
-سرت تو گوشيه بيبى.چى اونجا دارى؟
-هيچى...از پرورشگاه زنگ زدن .
ايان اخمى كرد و لب هاش رو جلو فرستاد .
-جالبه... دو بار هم با من تماس گرفتن.حتما كار مهمى دارن.نه؟!
-احتمالا ميدونن امروز،روز اول مدرسه ى لوسيه و ميخوان تبريك بگن.كاش بجاى اين كاراشون به بچه هاى اونجا بيشتر برسن!
-بيخيال بيبى بيا از صبحانه ى دو نفرمون لذت ببريم.
لويى لبخند شيرينى زد و شروع كرد به خوردن آب پرتقال داخل ليوان روى ميز.

YOU ARE READING
Dark Street
Fanfictionزندگى دوست داشتنى من با ورود مرد مرموزى بهم خورد. مردى كه شباهت خيلى زيادى به دخترم داشت!