Chapter 1

9K 590 184
                                    

با توقف ماشين بخاطر ترافيك نگاهى به اون موجود شيرين كه با دقت بيرون رو تماشا ميكرد ،انداخت.
كمربندش رو بسته بود و موهاى خرمايى و حالت دارش روى شونه هاش ريخته بود و چشم هاش بخاطر برخورد نور آفتاب تبديل شده بود به روشن ترين سبز دنيا...
با حركت كردن ماشين ها نگاهش رو از اون كوچولو گرفت و تمام حواسش رو به رانندگى كردن اختصاص داد.
-لولو؟
لويى لبخند ملايمى زد . عاشق وقت هايى بود كه اون كيوتى "لولو" صداش ميزد. لبخندش رو جمع و جور كرد و با لحن فوق مهربونى جوابش رو داد.
-جون دلم ؟
-چرا ددى نيومد ؟
لويى نگاه كوتاهى به دخترى كه با پايين دامن گل گليش بازى ميكرد انداخت و با همون لحن سابق گفت:
-تو كه ميدونى عزيزم ... ددى ديشب دير وقت از سفر برگشت و خب نتونست صبح بيدار بشه.
دختر كوچولو لب هاش رو بيرون فرستاد و زير لب غرغر كرد.
لويى در حالى كه با يكى از دست هاش فرمون رو گرفته بود با دست آزادش موهاى دخترش رو نوازش كرد و به اون قيافه ى اخمو لبخند زد.
-ميدونى كه ددى برات جبران ميكنه مگه نه؟
-اون هميشه بعد از اينكه ناراحتم كرد تلاش ميكنه براى خوشحال كردنم.
اينبار لويى در كنار لبخند روى لب هاش اخم ريز و بامزه اى كرد و گفت:
-انقدر غرغرو نباش...امروز بايد لبخند بزنى چون هيچكس با يه دختر غرغرو و بداخلاق دوست نميشه.
-چشم لولو...

***

-هى...زيباى خفته...نميخواى بيدار شى؟
لويى پرده ى اتاق رو كنار زد و نور با شدت به داخل اتاق تابيد.
-اومدى خونه عزيزم؟
صداى دو رگه اى اين رو زمزمه كرد و لويى چشم هاش رو چرخوند.
-بعد از يه هفته فكر كنم حق داشتم دلتنگت بشم و بخوام كل امروز كنارت بمونم و سركار نرم...
مرد كه حالا كامل بيدار شده بود چرخى روى تخت زد تا ديد بهترى به همسرش داشته باشه.
-خب من تورو به يه بغل صبحگاهى دعوت ميكنم.
لويى با كمال ميل روى تخت رفت و خودش رو توى آغوش نرم و گرم همسرش جا داد .
-ايان؟
-بله...
-فكر كنم بايد براى امشب يه برنامه اى بچينى.
-برنامه ى چى؟
لويى در حالى كه خودش رو بيشتر توى آغوش ايان جا ميداد گفت:
-لوسى حسابى از دستت ناراحته به هر حال تو روز اول مدرسه كنارش نبودى.
ايان خنده اى كرد و دستى روى صورتش كشيد و سرش رو تكون داد.
-آره بايد از دلش در بيارم حتما...
-خب حالا تا دوش بگيرى يه چيزى آماده ميكنم بخورى و بعدش قراره كل اتفاقاتى كه توى يه هفته سفرت افتاد رو تعريف كنى...
ايان بوسه ى كوتاهى روى گونه ى همسرش گذاشت و سمت حمام رفت.
لويى بعد از چيدن ميز صبحانه ى مختصرى موبايلش رو برداشت متوجه تماس از دست رفته ى پرورشگاه شد .
بعد از  پنج سال لويى تقريبا به اين تماس ها عادت كرده. اول به بهانه ى كمبود مدارك پاى لويى و ايان رو به اونجا باز ميكردن و حالا هم به هر بهانه ى كوچيكى با لويى يا ايان تماس ميگرفتن... شايد هم انتظار داشتن كه اون دو همسر يه فرزند ديگه رو هم به سرپرستى قبول كنن!
ايان در حالى كه با حوله ى كوچيكى موهاى خيسش رو خشك ميكرد از پله ها پايين اومد .
-سرت تو گوشيه بيبى.چى اونجا دارى؟
-هيچى...از پرورشگاه زنگ زدن .
ايان اخمى كرد و لب هاش رو جلو فرستاد .
-جالبه... دو بار هم با من تماس گرفتن.حتما كار مهمى دارن.نه؟!
-احتمالا ميدونن امروز،روز اول مدرسه ى لوسيه و ميخوان تبريك بگن.كاش بجاى اين كاراشون به بچه هاى اونجا بيشتر برسن!
-بيخيال بيبى بيا از صبحانه ى دو نفرمون لذت ببريم.
لويى لبخند شيرينى زد و شروع كرد به خوردن آب پرتقال داخل ليوان روى ميز.

Dark StreetWhere stories live. Discover now