{قبلش يه تشكر از اونايى كه پارت قبل و تركوندن = ] دمتون حسابى گرم 🌸}
چهار ماه بعد*
نگاهى به ساعتش انداخت تا درست نيم ساعت بعد گفتگو رو تموم بكنه اما خب خودش هم خوب ميدونست نيم ساعت زمان خيلى زيادى براى اون بود از اونجايى كه ميدونست اينبار هم قراره با لب هايى كه به هيچ وجه به حرف نميان مواجه بشه.
دستى به سرش كشيد و نفس عميقى كشيد تا سر دردش رو فراموش بكنه و كارش رو درست و بى نقص انجام بده...
تمركز و دقت در اون لحظه خيلى خيلى مهم بود.-خب... اين بار چهارمه كه ما همو ميبينيم و انتظار دارم اينبار احساس راحتى بكنى باهام.
وقتى باز هم جز سكوت چيزى نشنيد ، لب هاش رو خيس كرد و با دقت بيشترى به رو به روش نگاه كرد .
اين چهارمين سى دقيقه اى بود كه سعى ميكرد تا شخص مقابل فقط يك كلمه حرف بزنه.روى صندليش جا به جا شد و دستى به ريشش كشيد .
شخص مقابلش آسيب ديده بود... نميتونست بگه كه اون از همه ى مراجعه كننده هاش وضعيت بد ترى داشت اما حدس اينكه اون پسر شكست بزرگى خورده به هيچ وجه براى كريس سخت نبود.-هى لويى... بايد با من حرف بزنى باشه؟ با سكوت حالت خوب نميشه... من ميخوام كمكت كنم.
سرش رو كج كرد و به پسرى كه سرش رو پايين انداخته بود و به كفش هاش زل زده بود، دقت كرد.
زير چشم هاش گود افتاده بود و صورت پُر و زيباش حالا لاغر و شكسته شده بود و كريس حاضر بود قسم بخوره لويى هر جلسه لاغر تر ميشد.
-ببين لويى من بهت حق ميدم اما مطمئن باش اون اگه تورو توى اين وضعيت ميديد چقدر حالش بد ميشد. پس قوى باش و سعى كن از ناراحتيات برام بگى... از حست بهم بگو. از آشوب توى وجودت بهم بگو... اينطورى حالت بهتر ميشه .
با هق هق لويى فهميد كه اون پسر باز هم قراره طبق معمول فقط اشك بريزه و هيچ حرفى با كريس نزنه.
از پشت ميزش بلند شد و شونه هاى لويى رو محكم فشار داد و جعبه ى دستمال رو جلوى لويى گرفت.
-گريه كن... اگه اين آرومت ميكنه...
وقتى لويى با دستمال اشك هاش رو پاك كرد ، كريس دوباره پشت ميزش برگشت .
-ببين... قطعا غمى كه توى سينته خيلى بزرگه اما اگه قرار باشه هركسى انقدر خودش رو اذيت بكنه دنيا بهم ميريزه.
-حتى... نميتونم... چند ماه تو حال... خودم باشم؟!
لويى ما بين هق هقش گفت و كريس از اينكه اون پسر بالاخره به حرف اومده هيجان زده شد.
YOU ARE READING
Dark Street
Fanfictionزندگى دوست داشتنى من با ورود مرد مرموزى بهم خورد. مردى كه شباهت خيلى زيادى به دخترم داشت!