راهرو بيش از حد كش اومده بود و ديوارى سفيد و ساده حالش رو بهم ميزدن ...
به دستى كه محكم مچش رو نگه داشته بود بى اعتنايى كرد و قدم هاش رو سريعتر از قبل برداشت تا زودتر به جايى كه ميخواست برسه .پرستار ها با ديدن ايان محترمانه سلام ميكردن و اين لويى رو كلافه ميكرد چون داشتن سرعت حركتشون رو پايين ميوردن!
وقتى تقريبا به انتهاى راهرو رسيدن، نفس هاش اونقدر بلند و صدا دار شدن كه ايان با احتياط دستش رو پشت لويى گذاشت و كمرش رو نوازش كرد.
-آروم باش لويى... باشه عزيزم؟آروم باش...
لويى فقط سرش رو تكون داد تا ايان بيخيالش بشه و چند قدم باقى مونده به اون اتاق نحس رو سريع تر طى بكنن.
بعيد نبود اگه ايان همين الان برش گردونه خونه!-خوبم... من خوبم .
ايان رو كنار زد و پنج قدم آخر رو تقريبا دوييد و وقتى اون پنجره ى لعنتى رو ديد دستش رو روى دهنش كوبيد و هق هقش رو خفه كرد اما نتونست جلوى اشك هاش رو بگيره و گوله هاى اشك دونه دونه روى صورتش سر خوردن.
اون لعنتى ها حتى اجازه ندادن لويى واضح دخترش رو ببينه و همون لحظه ى اول چشم هاش رو پر كردن و ديد لويى تار شد.
هرچقدر پلك ميزد تا بتونه راحت تر دخترش رو ببينه ، موفق نميشد و سيل جديدى از اشك هاش چشمش رو پر ميكرد.سر گيجه ى احمقانه اى وجودش رو پر كرد وقتى بالاخره تونست تشخيص بده دختر كوچولوش توى چه وضعيتيه...
زير سيم ها و دستگاه هاى مختلف دراز كشيده بود و قلبش به كمك يكى از اونها به آرومى ميتپيد...
پلك هاش روى هم افتاده بود و قفسه ى سينه ى كوچولوش به آرومى بالا و پايين ميرفت .سر گيجش شديد تر شد و چشم هاش سياهى رفت اما قبل از اينكه روى زمين بيوفته ، ايان پشتش ايستاد و لويى در عوض به سينه ى محكم همسرش برخورد كرد و اجازه داد اينبار صداى گريش بلند باشه .
ايان محكم لويى رو نگه داشت و اجازه نداد روى بدنش سر بخوره و بيوفته.
موهاى لويى رو نوازش كرد و آروم روى اونها رو بوسيد.لويى بايد اين صحنه رو ميديد تا همين الان هم اشتباه كرده بود كه اين اجازه رو نداده بود. فكر ميكرد اين به نفع لوييه كه لوسى رو توى اين وضعيت نبينه ... اما خب حماقت كرده بود.
شايد اگه لويى هم اين ها رو ميديد زودتر با اتفاقى كه افتاده كنار ميومد و حقيقت رو ميپذيرفت... اما خب ايان اين اجازه رو نداده بود چون دقيقا نميخواست اين حال لويى رو ببينه...
لوييه بى جونى كه با تمام وجود گريه ميكرد و بدن ضعيفش ميلرزيد...
ايان بدتر از اين ها رو ديده بود اما قرار نبود گريه كردن لويى براش عادى بشه و با هر بار ديدن اشك هاى لويى كنار بياد!
![](https://img.wattpad.com/cover/143325114-288-k391798.jpg)
STAI LEGGENDO
Dark Street
Fanfictionزندگى دوست داشتنى من با ورود مرد مرموزى بهم خورد. مردى كه شباهت خيلى زيادى به دخترم داشت!