براى بار هزارم دستش رو لاى موهاى مشكى رنگش كشيد.
دليل اونهمه اضطراب رو نميدونست... اين يجورايى غير منطقى بود.-زين عزيزم رنگت پريده.
فيبى با نگرانى به صورت زين نگاه كرد و بعد گوشه ى لبش رو زير دندونهاش اسير كرد. حال خودش هم دست كمى از حال اون پسر نداشت اما از نظر خودش نقشه ى بى نقصش اجازه نميداد ليام به چيزى شك كنه!
-بيا حقيقتو بهش بگيم فيبى...
-شوخيت گرفته؟! اون همه چيزو بهم ميريزه...
زين وقتى بخاطر اورد كه ليام با رابطه ى پاول و فيبى چيكار كرده بود براى لحظه اى نفسش بريد ... .
-اما... اينطورى داريم رابطمونو با يه دروغ بزرگ شروع ميكنيم!
-هى زين... رابطه ى منو تو با دروغ شروع نشده ... اين رابطه ى تو و ليامه كه با دروغ شروع ميشه و خب تو قراره با من ازدواج كنى نه اون. پس مهم نيست.
فيبى آخر جملش لبخند زد تا انرژى مثبت رو به اون پسر آشفته القا بكنه. اما زين دوباره طرف آيينه برگشت و نفس لرزونى كشيد.
اگه ميدونست كه فيبى همچين برادرى داره قطعا دور اين دختر رو خط ميكشيد!
زين نگران بهم خوردن عروسيش با فيبى نبود . اون فقط از اينكه ليام حقيقتو بفهمه ميترسيد! طبق چيزايى كه از ليام شنيده بود ، قطعا بعد از لو رفتن نقششون قرار نبود زين زنده بمونه !فيبى دستش رو روى گونه ى يخ زده ى زين كشيد و با مهربونى به همسر آيندش خيره شد .
-زين... اگه يه روزى ليام حقيقتو بفهمه و ازم بخواد تورو ترك كنم من اينكارو نميكنم! من قرار نيست اينبار به برادرم اجازه بدم كه تو انتخابم دخالت بكنه... چون من واقعا دوست دارم زين.
زين براى يك لحظه از خودش متنفر شد. اون داشت با احساسات فيبى بازى ميكرد. دخترى كه حالا فكر ميكرد همسر آيندش به خاطر از دست دادنش انقدر مضطرب و نگرانه در صورتى كه اينطور نبود! شايد اگه خودش جاى ليام بود ، كسى كه با خواهرش اينكار رو ميكرد ميكشت!
***
با شنيدن زنگ آيفون از جلوى تلوزيون بلند شد تا ببينه كى اين ساعت از شب اونجا اومده.
وقتى آيفون كله ى فرفرى اى رو نمايش داد، اخم ريزى كردو گفت:
-هرى؟
-هى خودتى لو؟ ميشه چند لحظه بياى پايين؟
-اوم... الان ميام.
لويى بلافاصله سوييشرتى رو برداشت و به تن كرد تا ببينه اون موجود عجيب و غريب اينبار چى ميخواد بگه.
-كى بود لو؟
با شنيدن صداى ايان برگشت و با لحن گيجى گفت:

YOU ARE READING
Dark Street
Fanfictionزندگى دوست داشتنى من با ورود مرد مرموزى بهم خورد. مردى كه شباهت خيلى زيادى به دخترم داشت!