Chapter 27

2.1K 320 236
                                        


[لطفا ديلدو هاتونو يك لحظه نگه داريد ... در پايان منتظرم = ) ]

وقتي چشم هاش رو باز كرد اولين چيزى كه احساس كرد درد توى تك تك نقاط بدنش بود... اونقدر بدنش بى حس بود كه حتى بلند شدن از روى تخت غير ممكن بنظر ميرسيد ...

-بيدار شدى؟

با شنيدن صداى زين كه درست كنارش روى تختى كه متعلق به نايل و همسرش بود، دراز كشيده بود، كمى تكون خورد تا چهره ى زين رو ببينه...

-حالت خوبه هرى؟ رنگت سفيده سفيده...

زين با وحشت گفت و روى تخت نشست و بعد دستش رو روى پيشونى هرى گذاشت تا از دماى بدن هرى متوجه چيزى بشه و با "فاك" بلندى كه زين به زبون اورد هرى مطمئن شد كه بيش از حد تب داره...

-بلند شو بريم ببينيم كسى قرص داره؟

-شلوغش نكن و بذار فقط بازم بخوابم...

زين ضربه ى نچندان آرومى به سر رفيق تب دارش زد و زير لب فحش هايى رو داد كه بيش ازحد بى ادبانه بود....

-من نبودم احتمالا تا الان مرده بودى بدبخت!

زين كلافه گفت و بعد از اينكه جلوى آيينه دستى به موهاش كشيد ، سريع از اتاق خارج شد . تب كردن هرى غير قابل پيشبينى نبود ... خب به هر حال اونها چندين ساعت توى سرما بودن....

وقتى وارد آشپزخونه شد ، پاول رو ديد كه در حال شكوندن تخم مرغ ها درون تابه بود و لوسى هم پشت ميز نشسته بود و نشسته چرت ميزد.

-هى...صبح بخير...

پاول با شنيدن صداى زين  برگشت و لبخند گرمى زد. اصلا اهميت نداشت كه انگار داخل موهاى زين بمب انداختن و احتمالا صبح صورتش رو نشسته... اون پسر بيش از حد زيبا بود!

-اوه... صبح بخير... انتظار نداشتم الان بيدار بشى...

زين خميازه ى كوتاهى كشيد و يكى از كابينت ها رو باز كرد و مشغول پيدا كردن قرصى كه ميخواست شد.

-عمو زى... عمو پاول گفت كه منو ميبريد تا برف بازى كنيم... اره؟

زين خنده اى كرد و بعد از اينكه قرصى كه ميخواست رو برداشت ، به لوسى نگاه كرد كه به زور چشم هاش رو باز نگه داشته بود. ميتونست حدس بزنه كه اون دختر بخاطر وعده هاى هيجان انگيزى كه پاول شب قبل بهش داده انقدر زود بيدار شده...

-البته كه ميريم كوچولو... فقط بايد خوب صبحانتو بخورى و به حرف عمو پاول گوش بدى.

زين مطمئن بود كه تا اون روز رابطه ى خوبى با بچه ها نداشته اما خب بنظرش لوسى متفاوت بود... متفاوت و شيرين... .

گونه ى نرم لوسى رو بوسيد و بعد سمت اتاق رفت اما وسط راه ايان رو ديد كه با سر و وضعى داغون سمتش مياد...
دكمه هاى لباسش جا به جا بسته شده بودن و چشم هاش كمى پف داشت و اين نشون ميداد كه اون مرد تازه از خواب بيدار شده...

Dark StreetWo Geschichten leben. Entdecke jetzt