-يا مسيح... ايان خوبى؟!لويى با وحشت ، اون سوال احمقانه رو پرسيد ... البته كه ايان خوب نبود. به زور روى پاهاش ايستاده بود و تمام صورتش از عرق خيس شده بود.
لويى با قدم هاى ترسيده فاصله اش رو با ايان به پايان رسوند.-خدايا... چهههه بلايى سرت اومده ؟!
ايان به در ورودى تكيه داد و مقابل لويى روى در سر خورد... اون افتضاح بود و حرف نزدنش حال لويى رو بدتر ميكرد.
روى زانو هاش افتاد و دست هاش رو روى گونه ى خيس ايان گذاشت.-چهههه اتفاقى افتاده؟ بخاطررر خدا ايان... يه كلمه حرف بزن.
لب هاش رو باز كرد تا كلمه اى حرف بزنه و فرشته ى دلواپسش رو آروم كنه اما فقط بوى تند الكل از بين لب هاش آزاد شد!
لويى بغضش رو قورت داد و شكننده نفس كشيد... .
ايان در حد مرگ مست كرده بود اون هم درست شب تولد دخترش... هيچ چيزى اين وسط عادى بنظر نميرسيد!دست هاى ايان رو گرفت و تمام تلاشش رو كرد تا اون مرد فوق مست ، روى پاهاى كم توانس بايسته. ايان اونقدرى مست بود كه لويى بعيد ميدونست بتونه بيش از چند قدم برداره، پس همون طور كه دست ايان رو پشت گردنش انداخته بود اون رو به سمت بزرگترين كاناپه ى سالن برد و اجازه داد بدن تقريبا بى جونش، روى كاناپه بيوفته.
با سختى كت اون مرد رو بيرون كشيد و دكمه هاى پيراهنش رو باز كرد.لويى از استرس زياد نفس كشيدن رو گاهى از ياد ميبرد. چه اتفاقى افتاده بود كه ايان همچين كارى كرده بود؟ اون اهل انقدر مست كردن نبود... .
ايان با سرعت باور نكردنى اى از روى كاناپه بلند شد و همونطور كه تلاش ميكرد تعادل خودش رو حفظ بكنه سمت دستشويى دويد . مقابل توالت زانو زد و محتوايت معدش رو تخليه كرد.لويى با چشم هاى خيس كنار در ايستاده بود و اميدوار بود اينكار باعث بشه كه ايان حالش بهتر بشه...
-ايان ... عزيزم...
چند دقيقه بعد اون مرد روى پاهاش ايستاد و بعد از اينكه دكمه ى سيفون رو فشار داد و صورتش رو با آب يخ شست از دستشويى بيرون اومد.
-من خوبم لو...
-البته كه نيستى... ايان، تو...
ايان انگشت اشارش رو روى لب هاى لويى گذاشت و اون رو به سكوت دعوت كرد...
در اون لحظه فقط ميخواست لويى سكوت كنه و اجازه بده تا ايان فقط بغلش بكنه و در آغوش هم به خواب برن.-بيا بخوابيم خب؟
ايان گفت و با قدم هاى لرزون و نامتعادل از پله ها بالا رفت تا بخوابه. لويى هم با ناراحتى لبش رو گاز گرفت و پشت ايان حركت كرد... الان وقت مناسبى نبود و قطعا ايان فردا همه چيز رو براش توضيح ميداد.
وقتى وارد اتاق شد بدون اينكه كلمه اى به زبون بياره كنار ايان ،روى تخت، دراز كشيد و عرق هاى سرد باقى مونده روى پيشونى همسرش رو پاك كرد.
تمام شب به چهره ى عرق در خواب ايان خيره شده بود و فكر هاى احمقانه ميكرد... اما بعد از اينكه بخاطر ميورد ايان چه آدميه از افكار خودش خجالت زده ميشد. به چه جراتى به خودش اجازه ميداد تا حتى به همچين چيزى فكر بكنه؟!
YOU ARE READING
Dark Street
Fanfictionزندگى دوست داشتنى من با ورود مرد مرموزى بهم خورد. مردى كه شباهت خيلى زيادى به دخترم داشت!