به محض خروجش از اتاق لويى ، كنار پاول نشست و سرش رو به ديوار تكيه داد.
عصبى و كلافه بود اما بهتر از هركسى ميدونست كه حق اعتراض به موقعيتى كه گرفتارش شده رو نداره ...-گفتم مراقبش باش...
توى صداش اثرى از سرزنش كردن نبود. خودش هم خوب ميدونست كنترل لويى سخت و غير ممكن بود.
-فريب خوردم...
-آدرس روانشناس لويى رو همين الان بفرست.
بعد از چند لحظه سكوت بالاخره با سردى پرسيد و بلافاصله بلند شد.
-ميخواى چيكار؟
-منتظر ميمونم و تو هم همين الان برام بفرستش...
بعد از اتمام جملش سمت آسانسور رفت اما پاول خيلى سريع جلوش ايستاد و مانع حركتش شد.
-تو كه نميخواى كار احمقانه اى بكنى ميخواى؟
-ميخوام!
-هى ايان... اون مقصر نيست خب؟
-لويى بايد بعد از اينهمه مدت بهتر ميشد... اما به وضعيت الانمون نگاه كن.
پاول دست هاش رو روى شونه ى برادرش گذاشت و اون ها رو آروم فشار داد. خيلى وقت بود كه اثرى از برادر خوش برخوردش نبود و هر لحظه ممكن بود هر كارى بكنه.
-حق باتوعه اما بهم قول بده كه فقط باهاش حرف ميزنى...
ايان چشم هاش رو چرخوند و دست هاى پاول رو از روى شونش كنار زد.
-فقط آدرس لعنتيش رو برام بفرست.
اينبار بدون هيچ حرفى پاول رو تنها گذاشت و از اينكه اون باز هم دنبالش نيومد ، ممنون بود.
پاول دستش رو بين موهاش برد و چشم هاش رو روى هم گذاشت تا مغز شلوغش براى چند لحظه آروم بگيره و بعد آدرس اون مرد رو براى برادرش فرستاد .
هنوز موبايلش رو كامل داخل جيبش فرو نكرده بود كه صداى زنگ موبايلش باعث شد دوباره اون رو بيرون بكشه و با ديدن اسمى كه روى صفحه ى گوشيش ظاهر شد قلبش تند تر از حد معمول تپيد.
-هى...
-سلام ... پاول خودتى درسته؟
بعد از چهار ماه شنيدن صداى زين باعث ميشد تمام احساسات خوب و بد توى دلش بهم بپيچن...
قرار نبود بعد از چهار ماه زين بهش زنگ بزنه... اونها باهم قرار گذاشته بودن كه بيشتر در ارتباط باشن اما بعد از اون سفر لعنتى زين يكبار هم بهش زنگ نزده بود و پاول هم از سر لجبازى يا هر حس احمقانه ى ديگه ، اينكارو نكرده بود.-آره ... خودمم
-خوبى؟ خيلى وقته كه همو نديديم ...
-درسته... خيلى وقته و من فكر كردم قرار نيست ديگه همو ببينيم.

CZYTASZ
Dark Street
Fanfictionزندگى دوست داشتنى من با ورود مرد مرموزى بهم خورد. مردى كه شباهت خيلى زيادى به دخترم داشت!