{حرفی ندارم الان... فحش آزاده . اما خب کسایی که ففو تازه خوندن و یا کسایی که یادشونه قدیمو ، بی زحمت یه خلاصه بدن برای دوستانی که به خونم تشنه ان و چیزی یادشون نیست: ) . آره دیگه بخونید تهش فحش بدید منم از خودم دفاع میکنم 😂}با بیچارگی پلک زد و برای بار هزارم پوست لب بیچارش رو اسیر دندون هاش کرد و بی توجه به مزه ی گس خون ، به کارش ادامه داد.
ساعت چند بود؟ دقیق نمیدونست اما چند ساعتی میشد که آفتاب طلوع کرده بود و زین مدت ها مشغول فکر کردن بود.
همه چیز توی ذهنش میچرخید و نگرانی بیش از حدش باعث میشد دلش به هم بپیچه و حس مزخرف حالت تهوع داشته باشه.
ذهنش همه جا رفته بود و به هرچیزی فکر کرده بود اما دوست داشت هرچه زودتر بفهمه اون عکس ها رو کی براش فرستاده.باید به هری خبر میداد و میگفت اما اون پسر چه کاری از دستش بر میومد؟ در جریان قرار دادن هری جز نگران کردن اون پسر چیزی رو به همراه نداشت ولی خب قرار نبود به تنهایی بفهمه چه اتفاقی افتاده خصوصا حالا که به همه شک داشت .
دستش رو سمت کاغذ های روی میز برد و برای صدمین بار به تصاویر نگاه کرد اما باز هم مطمئن شد که این تصاویر کاملا واقعی هستن و خبری از شوخی نیست.
هر بار که عکس ها رو میدید اضطراب بیشتری میگرفت و ترس ، بیشتر به گلوش چنگ میزد . بیشتر از خودش، نگران هری بود و دوست نداشت اون پسر توی دردسر بیوفته.صدای زنگ در باعث شد تا نگاه پر از ترسش رو به در بدوزه و نفسش رو با صدا بیرون بده .
کمی آروم تر شد وقتی فکر کرد که احتمالا اون عکس ها به دست هری هم رسیده و حالا اینجاست تا باهم قضیه رو بفهمن و حلش کنن . با این تصور سریع بلند شد و سمت در رفت اما وقتی به جای هری ، شخص دیگه ای رو دید تپش قلبش بالا رفت.-صبح به خیر .
زین چند بار بی صدا لب زد اما صدایی تولید نکرد و بیشتر خودش رو شبیه یک احمق نشون داد.
-نمیخوای دعوتم کنی داخل؟ برای جفتمون قهوه گرفتم تا یه صبح عالی رو شروع کنیم.
با لبخند حرفش رو به پایان رسوند اما زین خوب میدونست اون اینجا چیکار میکنه . ساعت ها فکر کرده بود پس قطعا بین فرضیه هایی که ساخته بود لیام هم حضور داشت و حالا حضور مشکوکش پشت در خونه ی زین و یک لبخند فیک همه چیز رو ثابت میکرد. زین میدونست لیام برای چی این وقت صبح پشت در خونش قرار داره و این وحشت زدش میکرد .
از جلوی در کنار رفت تا لیام وارد بشه . باید راجع به همه چیز حرف میزدن.
لیام با همون لبخند وارد شد . لبخندی که حس خوبی به زین نمیداد و بیشتر نگرانش میکرد . اون اینجا چه کاری میتونست داشته باشه به جز تموم کردن همه چیز . قطعا نمیخواست زین دیگه با خواهرش ازدواج کنه و این منطقی بود. زین میپذیرفت! با کمال میل قبول میکرد و قول میداد که دیگه دور فیبی پیداش نشه. زین خیلی وقت بود که از تصمیم احمقانش پشیمون شده بود و حالا بهترین فرصت بود .

KAMU SEDANG MEMBACA
Dark Street
Fiksi Penggemarزندگى دوست داشتنى من با ورود مرد مرموزى بهم خورد. مردى كه شباهت خيلى زيادى به دخترم داشت!