چشم هاش رو باز كرد و آروم چرخيد تا خودش رو توى بغل همسرش جا بده اما وقتى متوجه شد جز خودش كسى روى تخت نيست چشم هاى گيج و ناراضيش رو چرخوند.حالا داشت به خاطر ميورد كه دقيقا چه اتفاقى افتاده بود و اين باعث ميشد حس عذاب وجدان و پشيمونى بدنش رو پر بكنه... . اون زياده روى كرده بود!
با عجله از روى تخت بلند شد و به ساعت نگاه كرد كه حالا عدد يازده ظهر رو نشون ميداد... پس احتمالا ايان صبح بيدارش نكرده تا باهم به شركت برن.
لويى براى خودش قهوه درست كرد و كلافه پشت ميز ناهار خورى نشست و موبايلش رو روشن كرد و متوجه پيامى از طرف ايان شد.
"بيبى... امروز خونه بمون و استراحت كن."
لويى با ديدن اون پيام لبخندى زد و قند توى دلش آب شد... . مطمئن بود كه ايان از دستش ناراحت شده اما اون لعنتى با وجود دلخوريش هنوز هم بهترين بود.
خب حالا كه ايان انقدر فوق العاده بود پس چرا لويى نبايد از دل همسرش در ميورد؟
قبول داشت كه ديشب مثل يه ديك رفتار كرده بود و خب همه ى اينا بخاطر خستگى زياد بود... يه گربه ى خوابالو ممكنه حتى به صاحبشم چنگ بزنه!بعد از يه دوش كوتاه سريع حاضر شد و به طرف شركت حركت كرد و البته كه فراموش نكرد تا وسط راه براى همسرش گل بخره...
خب وقتى لويى با ايان قهر ميكنه، اون براش گل ميخره و اين لويى رو خوشحال ميكنه... خب پس حتما لويى هم ميتونه اينطورى از دل ايان در بياره!-اوه شماييد؟! اما متاسفم همسرتون گفتن كه به هيچكس اجازه ى ورود ندم.
لويى بدون توجه به اون زن احمق و حال بهم زن در اتاق رو باز كرد و وارد بخش مديريت شد و اون زن هم جرات اينكه جلوى لويى رو بگيره نداشت چون كافى بود تا لويى از ايان بخواد و اونوقت اخراج بشه!
-مگه نگفتم نميخوام كسى بياد تو؟!
صداى بم و گرفته ى ايان باعث شد تا لويى از اينكه وارد اون اتاق شده پشيمون بشه و براى لحظه اى دلش بخواد كه از اونجا بيرون بره.
ايان صندليش رو طرف پنجره ى بزرگ چرخونده بود و لويى از همونجا ميتونست ليوان داخل دستش رو ببينه... .
پس اون صداى گرفته بخاطر الكل بود.-فكر كردم براى من استثنا قائل ميشى...
ايان با شنيدن صداى آشناى لويى صندليش رو چرخوند و بعد با چشم هاى دلخور اما دلتنگش به رو به رو نگاه كرد.
-تو اينجا چيكار ميكنى؟!
لويى اون سبد گل رو روى ميز بزرگى كه مخصوص جلسه هاى شركت بود گذاشت و بعد نهايتا سمت ميز خود ايان رفت.
YOU ARE READING
Dark Street
Fanfictionزندگى دوست داشتنى من با ورود مرد مرموزى بهم خورد. مردى كه شباهت خيلى زيادى به دخترم داشت!