چند ثانيه اى بود كه زمان متوقف شده بود و هيچكودوم اونها واكنشى نشون نميدادن و لويى فقط دستش رو روى گونه اش گذاشته بود و با ناباورى به ايان خيره شده بود. چه اتفاقى افتاده بود؟!-بزن كنار!
تمام تلاشش رو كرد تا صداش رو محكم و سرد نشون بده اما به هيچ وجه موفق نشد تا جلوى لرزش صداش رو بگيره ... اون بغض لعنتى لحظه به لحظه بيشتر به گلوش چنگ ميزد و باعث ميشد تا ديد لويى بخاطر اشك هاش تار بشه.
ايان هرگز با لويى اينطور برخورد نكرده بود و اين يه تجربه ى جديد و وحشتناك بود.
اون ايان نبود مگه نه؟! ايان هميشه با لويى جورى رفتار ميكرد كه انگار اون پسر ، فرشته اى زمينيه و هرچيز كوچيكى موجب شكستنش ميشه... اما حالا چى؟! اون به صورت ظريف و زيباى همسرش سيلى زده بود و رد انگشت هاش روى گونه ى لويى، به صورتى كمرنگ ميزد . شايد هركسى از دور متوجه اون رد انگشت ها نميشد اما اونها قلب ايان رو به درد ميورد.-گفتمممم بزن كنار...
لويى فرياد زد و اينبار اشك هاش با شدت روى گونه هاش سر خوردن و ايان نفس كشيدن رو از ياد برد. چه اتفاق لعنتى اى داشت ميوفتاد؟!
با گيجى ماشين رو كنار جاده نگه داشت تا خودش هم بفهمه كه چه غلطى كرده اما خب قبل از اينكه ماشين كاملا بايسته لويى در ماشين رو باز كرد و پياده شد.
كجا ميخواست بره ؟ اونها وسط راه بودن و توى اون سرما لويى هيچكارى نميتونست بكنه... .ايان آب دهنش رو قورت داد و تلاش كرد گلوى خشك شدش رو با اين كار كمى تر بكنه. خودش هم باور نميكرد كه چيكار كرده.
با چشم هاى نگرانش به آيينه نگاه كرد و توى دلش آرزو كرد تا لوسى هنوز خواب باشه اما قلبش تند تر از قبل تپيد وقتى چشم هاى لوسى رو هم خيس ديد.-لوسى عزيزم... چيزى نشده... لطفا گريه نكن.باشه؟؟
لوسى سرش رو تكون داد و لب پايينش رو گاز گرفت. اما مگه ميتونست نترسه و گريه نكنه؟ تا حالا رابطه ى والدينش رو اينطور نديده بود و اين حس بدى بهش ميداد.
ايان بدون اينكه كلمه اى ديگه به زبون بياره از ماشين پياده شد تا جلوى لويى گريون رو كه هر لحظه دورتر ميشد ،بگيره ... لويى داشت كجا ميرفت؟
با قدم هاى سريع دنبال لويى دويد و دست اون پسر رو گرفت.-لو... من... نفهميدم چيكار كردم...
لويى ضربه ى محكمى به سينه ى اون مرد زد اما ايان دست لويى رو رها نكرد و با چشم هاى پشيمونش به گونه ى لويى نگاه كرد. اون سيلى لعنتى محكم نبود اما با اين حال سمت چپ صورت لويى در حال سرخ شدن بود. اون زيادى مثل يه كريستال شكننده بود.
-نميخوااام ببينمتتتتت...
چشم هاى ايان از اشك برق ميزدن ... ديوونگى كرده بود اين رو خوب ميدونست.
هميشه همه اون رو به عنوان شخصى كه به بهترين نحو ممكن خشمش رو كنترل ميكنه،مثال ميزدن اما حالا چه اتفاقى افتاده بود كه ايان كاملا كنترلش رو از دست داده بود و به لويى،مهم ترين آدم زندگيش، سيلى زده بود؟!
چطورى ميتونست از لويى عذر خواهى بكنه وقتى خودش هم قرار نبود خودش رو ببخشه؟!
چطور از لويى انتظار داشت كه ازش ناراحت نباشه وقتى خودش هم حتى نميخواست كه خودش رو ببينه؟!
YOU ARE READING
Dark Street
Fanfictionزندگى دوست داشتنى من با ورود مرد مرموزى بهم خورد. مردى كه شباهت خيلى زيادى به دخترم داشت!