دستش رو لبه ى روشويى سنگى گذاشت و به چهره ى شكستش نگاه كرد.
هيچ شباهتى به اون آدم سر زنده ى هميشگى نداشت و به شدت داغون بود... خودش هم ميتونست متوجه اين بشه كه رنگ چشم هاش از آبى فاصله گرفتن و به خاكسترى نزديك شدن.كار هايى كه ميكرد هيچجوره با عقلش جور در نميومد اما نميتونست با اون ها مقابله بكنه...
اقدام به خودكشى ... دعواهاى وحشتناك با ايان... لجبازى و حرف نزدن با كريس...
لويى بابت تك تكشون پشيمون بود و تنها اشتباهى كه مرتكب شده بود اما ذره اى بخاطرش احساس گناه نميكرد... هرى بود!بوسيدن هرى و نزديك شدن بهش كاملا اشتباه بود... اما پس چرا لويى كنار هرى حس خوبى داشت؟!
لبش رو گاز گرفت و نگاهش رو از تصوير بى حال خودش گرفت.
نميدونست دقيقا چه اتفاقى در حال رخ دادنه و فقط از اين بابت مطمئن بود كه قرار نيست ساده از كنار هرى رد بشه.-به چى فكر ميكنى؟
صداى ايان تو گوشش پيچيد و اون مرد خيلى آروم وارد سرويس شد و دست هاش رو دور كمر لويى حلقه كرد و لب هاش رو روى گردن لويى گذاشت و لويى با حس ته ريش هاى ايان گردنش رو از لب هاى ايان فاصله داد.
-به لوسى...
-به ما چى... به رابطمونم فكر ميكنى؟!
-چرا بايد فكر كنم؟ همه چيز مرتبه.
ايان دست هاش رو از دور كمر لويى باز كرد اما قبل از اينكه لويى از اونجا خارج بشه و به اتاق برگرده ، مچ دستش رو محكم گرفت.
-بيا با هم دوش بگيريم...
-واقعا الان نميخوام دوش بگيرم.
ايان اخم كرد و مچ دست لويى رو فشار داد. اون ميگفت همه چيز مرتبه اما حاضر نبود حتى با همسرش يه دوش ساده بگيره؟
-لويى! ما قبلا اين كارو تقريبا هر روز انجام ميداديم... اما الان دارى ازم فرار ميكنى. اگه همه چيز مثل قبله پس بايد كارايى كه قبلا ميكرديم رو باز هم انجام بديم! متوجهى لويى؟ من همسرتم!
لويى سرش رو تكون داد و خيلى آروم نفس كشيد. اين اولين بارى بود كه ايان انقدر محكم راجع به همچين چيزى حرف ميزد.
امروز دوش گرفتن ساده بود و معلوم نبود فردا خواسته ى ايان چى قرار بود باشه!
به هرحال حق با اون بود... اون مرد هنوز همسرش بود و همينطور پدر لوسى...
تا كى ميخواست ازش فرار بكنه؟!پس حالا كه دست هاى ايان دور مچش،به محكمى قبل نبود... اون رو عقب كشيد و بليزش رو خيلى آروم دراورد.
ديدن برق نگاه ايان چيزى نبود كه لويى متوجهش نشه.
لويى داشت چه غلطى ميكرد كه حالا يه دوش گرفتن انقدر ايان رو خوشحال ميكرد ؟!خيلي زود لويى شلوارش رو هم در اورد و اون رو هم داخل سبد لباس هاى كثيف انداخت و تمام اين مدت ايان مشغول تماشاى لويى بود.
YOU ARE READING
Dark Street
Fanfictionزندگى دوست داشتنى من با ورود مرد مرموزى بهم خورد. مردى كه شباهت خيلى زيادى به دخترم داشت!