-خب ... ميتونستيم كافه، رستوران يا همچين جايى قرار بذاريم .نه؟+فكر كنم جاهايى كه نام بردى يكم زيادى دوستانست...
-واو ... اين يعنى دارى به عنوان يه دشمن نگاهم ميكنى درسته ؟
+نه منظورم اين نبود پسر...
-نميخواى حرف بزنى؟ من براى امروز كار مهمى داشتم.
+چه كار مهمى؟ مثلا قرار با دختر روياهات؟
-اوه ... تو بايد از آشناهاى ....
+درسته... من يجورايى از آشناهاى عروس بحساب ميام.
-خدايا...خب زودتر ميگفتى... من تقريبا قلبم اومد تو حلقم! فكر كنم حالا بتونيم از خرابه قرارمونو به يه كافه انتقال بديم. نه؟
+نه...!ميخوام باهات حرف بزنم.
-مثل پدر زنايى ميمونى كه از دامادشون ميخوان دختروشونو خوشبخت كنن و اگه اينطور نشه دهنشونو سرويس ميكنن.
+نه نه... كاملا برعكس...
+ازت ميخوام خوشبختش نكنى...وگرنه دهنتو سرويس ميكنم!
-وات د هل ؟ راستش رفيق من اعصابم واسه شوخى هاى مسخره يكم داغونه.
+جدى گفتم...!
-هه هه هه ... پسر تو واقعا فانى.
+خب يه خبر بد...
+من دوست پسر سابقشم و يه خبر بدتر... من هنوز دوستش دارم!
***
بعد از اينكه دست لوسى،دختر قشنگش، تقريبا از چيپس و پفك و آبميوه پر شد پول همه خوراكى هارو حساب كرد و لوسى رو بغل كرد تا بين اون شلوغى گمش نكنه...
-خب ددى... ما بايد كجا بشينيم؟
ايان نگاهى به رديف جلو انداخت كه هنوز چند تا از صندلياش خالى بود.
-نزديك ترين جا به لويى...
لوسى رو روى يكى از صندلى ها نشوند و خودش هم كنارش نشست .
-اوه ددى...لولو اون گوشه ى زمينه...
ايان با ديدن لويى اى كه لباس ورزشى پوشيده بود و با يه هد سفيد موهاش رو بالا داده بود ، بيشتر از لوسى ذوقزده شد و با صداى بلند اسم همسرش رو صدا زد تا شايد صداش به اونور زمين فوتبال برسه...

YOU ARE READING
Dark Street
Fanfictionزندگى دوست داشتنى من با ورود مرد مرموزى بهم خورد. مردى كه شباهت خيلى زيادى به دخترم داشت!