Chapter 9

2K 328 124
                                        


-خب ... ميتونستيم كافه، رستوران يا همچين جايى قرار بذاريم .نه؟

+فكر كنم جاهايى كه نام بردى يكم زيادى دوستانست...

-واو ... اين يعنى دارى به عنوان يه دشمن نگاهم ميكنى درسته ؟

+نه منظورم اين نبود پسر...

-نميخواى حرف بزنى؟ من براى امروز كار مهمى داشتم.

+چه كار مهمى؟ مثلا قرار با دختر روياهات؟

-اوه ... تو بايد از آشناهاى ....

+درسته... من يجورايى از آشناهاى عروس بحساب ميام.

-خدايا...خب زودتر ميگفتى... من تقريبا قلبم اومد تو حلقم! فكر كنم حالا بتونيم از خرابه قرارمونو به يه كافه انتقال بديم. نه؟

+نه...!ميخوام باهات حرف بزنم.

-مثل پدر زنايى ميمونى كه از دامادشون ميخوان دختروشونو خوشبخت كنن و اگه اينطور نشه دهنشونو سرويس ميكنن.

+نه نه... كاملا برعكس...

+ازت ميخوام خوشبختش نكنى...وگرنه دهنتو سرويس ميكنم!

-وات د هل ؟ راستش رفيق من اعصابم واسه شوخى هاى مسخره يكم داغونه.

+جدى گفتم...!

-هه هه هه ... پسر تو واقعا فانى.

+خب يه خبر بد...

+من دوست پسر سابقشم و يه خبر بدتر... من هنوز دوستش دارم!

***

بعد از اينكه دست لوسى،دختر قشنگش، تقريبا از چيپس و پفك و آبميوه پر شد پول همه خوراكى هارو حساب كرد و لوسى رو بغل كرد تا بين اون شلوغى گمش نكنه...

-خب ددى... ما بايد كجا بشينيم؟

ايان نگاهى به رديف جلو انداخت كه هنوز چند تا از صندلياش خالى بود.

-نزديك ترين جا به لويى...

لوسى رو روى يكى از صندلى ها نشوند و خودش هم كنارش نشست .

-اوه ددى...لولو اون گوشه ى زمينه...

ايان با ديدن لويى اى كه لباس ورزشى پوشيده بود و با يه هد سفيد موهاش رو بالا داده بود ، بيشتر از لوسى ذوقزده شد و با صداى بلند اسم همسرش رو صدا زد تا شايد صداش به اونور زمين فوتبال برسه...

Dark StreetWhere stories live. Discover now