چشم هاش ديگه توانايى باز موندن رو نداشتن و به سختى كنترل پلك هاش رو بدست گرفته بود و هر لحظه ممكن بود روى شونه هاى پهن همسرش بيهوش بشه!كاش فقط يك نفر پيدا ميشد و ميگفت كه دليل اينكه روز هاى نحس طولانى ترن دقيقا چيه؟!
ساعت مقابل عدد نه رو نشون ميداد و اين يعنى چند ساعتى ميشد كه همينطور بيكار روى اون صندلى هاى سفت و مزخرف نشسته بودن.
ايان وقتى ديد همسرش پشت سر هم خميازه ميكشه و تقريبا كل بيمارستان رو خواب كرده ، آروم به لويى نگاه كرد كه نوك بينيش از خميازه ى زياد به سرخى ميزد.
-لو تو برو خونه...
لويى كه خميازه ى جديدى رو آغاز كرده بود ، دستش رو جلوى دهنش گذاشت و بعد از اتمام مراحل خميازه لبخند دلنشينى زد.
-نه... بذار اون پسره بيدار بشه و پاول باهاش صحبت بكنه... بعد با هم دوتايى ميريم خونه...
-دو ساعت پيش بهش يه مسكن قوى و خواب آور دادن تا سردردش بهتر بشه... احتمالا بيدار ميشه به زودى اما تو بايد برى خونه چون آنا قرار نيست تا صبح بمونه و تو هم دارى گرد خواب ميپاشى ...
لويى مشتش رو به بازوى ايان كوبيد و بعد از چند لحظه آروم لب هاى دردناكش رو روى بازوى ايان گذاشت .
گور باباى هركسى كه الان با تعجب نگاهشون ميكنه!
-قول بده مراقب پاول هستى و نميذارى اون دراز بهش آسيب بزنه...
-خودت كه ديدى از پاول عذر خواهى كرد و قول داد شكايت كردن رو به اون پسره يادآورى نكنه...
-اون زياد قول الكى ميده و در ضمن اصلا ما هم ميتونيم ازش شكايت كنيم... ببين...
لويى به لب هاش اشاره كرد و به ايانى كه چشم هاش رو ميچرخوند نگاهى انداخت.
-لو مگه بچه بازيه كه به نوبت شكايت كنيم و اينكه فقط بذار خرمون از رو پل بگذره، من سر لبات دهنشو سرويس ميكنم.
ايان ته جملش رو با خنده و شوخى هايلايت كرد و بعد دستش رو نوازشگرانه روى موهاى ابريشمى لويى كشيد.
-حالا زود برو خونه بيب...
-خيله خب من الان ميرم و تو با خيال راحت پرستارا رو ديد بزن.
ايان خنديد و خيلى آروم كلمه ى"احمق" رو زمزمه كرد و دور شدن لويى رو تماشا كرد.
اصلا چرا بايد لويى انقدر فوق العاده ميبود؟ ايان چرا نميتونست هيچكس رو مثل لويى ببينه؟!
قسم ميخورد كه توى اينهمه سال فقط يكبار عاشق شده و اون شخص فقط و فقط لويى ميمونه... .
ESTÁS LEYENDO
Dark Street
Fanficزندگى دوست داشتنى من با ورود مرد مرموزى بهم خورد. مردى كه شباهت خيلى زيادى به دخترم داشت!