Chapter 25

2K 331 498
                                    



-لولو؟

-جانم...

-اگه من نيام خريد ... قول ميدى كه چيپسو فراموش نكنى؟

لويى نگاهى به لوسى انداخت كه با دو دلى به لويى و در خونه نگاه ميكرد.

-تو تا همين چند دقيقه ى پيش هيجان داشتى تا بريم خريد بيبى...

لوسى لب هاش رو جمع كرد و اينبار با خجالت نگاهى به هرى انداخت... خب اصلا به اين توجه نكرده بود كه با رفتن لويى راحتتر ميتونه داخل اون اتاق پر از  اسباب بازى شيطنت بكنه ...

-متاسفم لولو...

-نه لوسى اشكالى نداره... تو ميتونى برگردى ... اگه اينو ميخواى.

لويى اين رو گفت و لبخند مهربونى به لوسى زد و اون دختر رو جلوى در برد و زنگ در رو به صدا در اورد و منتظر موند تا كسى در رو باز بكنه.

-چيزى جا گذاشتيد؟

ايان وقتى در رو باز كرد با ابروهاى بالارفته پرسيد و منتظر جوابى از جانب لويى موند.

-لوسى تصميم گرفت كه بمونه خونه...

ايان لوسى رو بغل كرد و گونه ى دخترش رو بوسيد و دوباره به لويى نگاه كرد.

-باشه لاو... لطفا مراقب خودت باش .

ايان جملش رو با بوسيدن گونه ى لويى به پايان رسوند و در رو بست. لويى هم طرف هرى برگشت و شونه هاش رو بالا انداخت...

-تو هم از چشم هاش خوندى كه قراره يه شيطنت بزرگ بكنه؟

لويى همونطور كه سمت هرى ميرفت، پرسيد و خنديد...

-هركسى ميتونست از اون چشم هاش كه پر بود از خجالت ، بفهمه كه چه افكارى داره.

-احتمالا اين اخلاقش به تو نرفته...

لب هاش رو داخل لبش فرستاد و با شك به هرى خيره شد . كنجكاو بود تا بدونه كه اين عادت لوسى هم شبيه به هريه ؟!
اما هرى ترجيح داد تا سكوت بكنه و داخل ماشين بشينه...
لويى سوار شد كمربندش رو بست و بلافاصله بخارى ماشين رو روشن كرد.

-افتضاح سرد نيست؟!

-سرما دوست داشتنيه نه؟

-اوكى هرى... سعى كن ساز مخالف بزنى تا برى روى اعصاب من.

هرى خنده اى كرد و سرش رو عقب فرستاد. هنوز هم در اوردن لج اون پسر بهش مزه ميداد ، هرچند ديگه براى خورد كردن اعصاب لويى تلاش نميكرد.

***

-شوخى ميكنى... واقعا به اينهمه خريد احتياجه؟!

لويى لب هاش رو جمع كرد و بعد چشم هاش رو براى هرى كه با تعجب به سبد پر از خوراكيش خيره شده بود، چرخوند.

-مثل اينكه خوشت مياد مسافت چهل كيلومتريه خونه تا مغازه رو هر روز طى كنى... يا شايدم از رانندگى توى جنگل لذت ميبرى.

Dark StreetWhere stories live. Discover now