-لولو؟-جانم...
-اگه من نيام خريد ... قول ميدى كه چيپسو فراموش نكنى؟
لويى نگاهى به لوسى انداخت كه با دو دلى به لويى و در خونه نگاه ميكرد.
-تو تا همين چند دقيقه ى پيش هيجان داشتى تا بريم خريد بيبى...
لوسى لب هاش رو جمع كرد و اينبار با خجالت نگاهى به هرى انداخت... خب اصلا به اين توجه نكرده بود كه با رفتن لويى راحتتر ميتونه داخل اون اتاق پر از اسباب بازى شيطنت بكنه ...
-متاسفم لولو...
-نه لوسى اشكالى نداره... تو ميتونى برگردى ... اگه اينو ميخواى.
لويى اين رو گفت و لبخند مهربونى به لوسى زد و اون دختر رو جلوى در برد و زنگ در رو به صدا در اورد و منتظر موند تا كسى در رو باز بكنه.
-چيزى جا گذاشتيد؟
ايان وقتى در رو باز كرد با ابروهاى بالارفته پرسيد و منتظر جوابى از جانب لويى موند.
-لوسى تصميم گرفت كه بمونه خونه...
ايان لوسى رو بغل كرد و گونه ى دخترش رو بوسيد و دوباره به لويى نگاه كرد.
-باشه لاو... لطفا مراقب خودت باش .
ايان جملش رو با بوسيدن گونه ى لويى به پايان رسوند و در رو بست. لويى هم طرف هرى برگشت و شونه هاش رو بالا انداخت...
-تو هم از چشم هاش خوندى كه قراره يه شيطنت بزرگ بكنه؟
لويى همونطور كه سمت هرى ميرفت، پرسيد و خنديد...
-هركسى ميتونست از اون چشم هاش كه پر بود از خجالت ، بفهمه كه چه افكارى داره.
-احتمالا اين اخلاقش به تو نرفته...
لب هاش رو داخل لبش فرستاد و با شك به هرى خيره شد . كنجكاو بود تا بدونه كه اين عادت لوسى هم شبيه به هريه ؟!
اما هرى ترجيح داد تا سكوت بكنه و داخل ماشين بشينه...
لويى سوار شد كمربندش رو بست و بلافاصله بخارى ماشين رو روشن كرد.-افتضاح سرد نيست؟!
-سرما دوست داشتنيه نه؟
-اوكى هرى... سعى كن ساز مخالف بزنى تا برى روى اعصاب من.
هرى خنده اى كرد و سرش رو عقب فرستاد. هنوز هم در اوردن لج اون پسر بهش مزه ميداد ، هرچند ديگه براى خورد كردن اعصاب لويى تلاش نميكرد.
***
-شوخى ميكنى... واقعا به اينهمه خريد احتياجه؟!
لويى لب هاش رو جمع كرد و بعد چشم هاش رو براى هرى كه با تعجب به سبد پر از خوراكيش خيره شده بود، چرخوند.
-مثل اينكه خوشت مياد مسافت چهل كيلومتريه خونه تا مغازه رو هر روز طى كنى... يا شايدم از رانندگى توى جنگل لذت ميبرى.
YOU ARE READING
Dark Street
Fanfictionزندگى دوست داشتنى من با ورود مرد مرموزى بهم خورد. مردى كه شباهت خيلى زيادى به دخترم داشت!