-هى بيبى...ايان در رو خيلى آروم باز كرد و هديه اى كه براى لويى گرفته بود رو پشتش نگه داشت تا همسرش رو سورپرايز بكنه.
وقتى ديد كه صداى فين فين اتاق رو پر كرده خيلى سريع برق رو روشن كرد و با ديدن لويى كه چشم هاش كاملا سرخ و متورم بود ،نفسش بريد... حال لويى خوب بنظر نميومد.جعبه رو روى ميز گذاشت و خودش هم روى تخت نشست و لويى رو به آغوش كشيد . انتظار داشت لويى با قرصى كه صبح خورده بود و استراحتى كه داشت الان بهتر شده باشه ولى اشتباه ميكرد.
-لويى تو حالت خوب نيست... بايد بريم دكتر...
لويى دست ايان رو كه روى پيشونيش گذاشته بود و ميخواست تبش رو چك بكنه كنار زد و لبخند نصفه و نيمه اى زد. بايد ميگفت كه حالش نسبت به صبح خيلى بهتره و اين قيافه ى داغون بخاطر گريست؟
-خوبم ايان... فقط يكم سر درد دارم.
-تب ندارى ولى دليل نميشه كه خوب باشى.
لويى به زور لبخند زد و خيلى كوتاه ايان رو بوسيد. نبايد لب هاى گناهكارش رو بيشتر روى لب هاى ايان نگه ميداشت!
-من خوبم ايان...قيافم هم بخاطر زياد خوابيدن انقدر داغونه... قرار نيست بهت دروغ بگم و روى اين تخت درد بكشم و نهايتا همينجا بميرم و تو و لوسى رو تنها بذارم...
-اوه خفه شو لويى!باز حرف هاى مسخره رو شروع نكن.
لويى به چهره ى عصبى ايان خنديد و عذاب وجدان لعنتيش رو پس زد. چرا براى لحظه اى حس بد رهاش نميكرد؟!
-ميتونيم بريم بيرون؟ حالم از خونه بهم ميخوره.
-آره بيبى... قراره پاول و زين آتيش درست بكنن و كنارش بشينيم. البته اگه تو حالت خيلى بده ميتونيم سوار ماشين بشيم و با ماشين جنگل رو بگرديم.
-نه من خوبم...آممم... اين چيه؟
ايان رد نگاه لويى رو دنبال كرد و به هديه اى كه براى خود لويى خريده بود رسيد و سريع اون رو برداشت و در جعبه رو باز كرد.
-داشت يادم ميرفت... امروز اينا رو ديدم و واقعا عاشقشون شدم...
كلاه و شال گردن كرم رنگ رو بيرون كشيد و اون رو به لويى داد و بعد دقيقا يك شال و كلاه ديگه به رنگ قهوه اى رو در اورد.
-براى لوسى هم صورتيه ولى خب واقعا نميتونست تحمل بكنه تا اول تو ببينى و بعد كلاهو سرش بكنه ...
ايان خنديد و به چهره ى قدر دان لويى نگاه كرد. اون آبى هاى لعنتى گاهى وقت ها نفس كشيدنو غير ممكن ميكرد.
-خدايا... اينا عالين ... ازت ممنونم .
لويى حين اينكه تشكر ميكرد كلاه رو روى سرش گذاشت و لبخندش رو روى صورتش نگه داشت و چشم هاش ارتباطشون رو با نگاه همسرش قطع نكرد و اجازه داد ايان هم شالگردن كرم رنگ رو خيلى آروم دور گردنش ببنده.
YOU ARE READING
Dark Street
Fanfictionزندگى دوست داشتنى من با ورود مرد مرموزى بهم خورد. مردى كه شباهت خيلى زيادى به دخترم داشت!