همونطور كه كمى از محتواى درون ماگ سفيد رنگش رو سر ميكشيد روى مبل راحتى نشست و ماگ آبى رنگ رو مقابل زين گذاشت.-قهوه ى صبحگاهى، مورد علاقه ى منه...
پاول گفت و دوباره ماگش رو به دهنش نزديك كرد. اون با زين احساس راحتى ميكرد و اصلا براش اهميتى نداشت قبلا چه اتفاقى بينشون افتاده... اتفاقات گذشته ، چه درست و چه غلط، براى گذشته هستن و قرار نيست آينده ى ما رو دچار مشكل كنن... مگر اينكه گذشتمون رو با چسب به خودمون بچسبونيم و همراهمون به آينده ببريم.
-ممنون رفيق...
زين تشكر كرد و بدون تعارف ماگ رو برداشت و كمى از قهوه ى درونش رو نوشيد.
-خيلى قهوه دوست دارى نه؟
زين پرسيد و به پاول كه حالا با يك نفس تمام قهوه اش رو مثل يك ليوان آب سر كشيده بود نگاه كرد . اين چه سوال مسخره اى بود؟ قطعا پاول قهوه رو ميپرستيد اما خب بالاخره بايد حرف زدن رو از يك جايى شروع ميكرد.
پاول ماگش رو روى ميز گذاشت و به مبل تكيه داد... و با صداى گرمى گفت:
-شايد باورت نشه ولى اوايل ازش متنفر بودم... از هرچيزى كه نذاره بخوابم متنفرم بودم... ميخواستم زودتر بخوابم و از شر كابوس بيدارى رها شم.
زين دستى به ته ريش مشكى رنگش كشيد و خنديد . نه يك خنده ى مضحكانه بلكه يك خنده ى تلخ... . كابوس بيدارى زين ندارى بود... تلاش براى جمع كردن يك تكه كاغذ كه زندگى هركسى رو تغيير ميداد اما كابوس بيدارى اون مرد چشم سبز چى بود؟اون خوشبخت به نظر ميومد... لااقل از نظر زين كه اينطور بود!
-و چيشد كه از نفرت به عشق رسيدى؟
پسر چشم سبز چند بار پلك زد و نفس صدا دار اما محكمى كشيد. شايد از نظر خيلى ها شكست عشقى بيشتر براى نوجوون هاى تازه به دوران رسيده باشه اما پاول اينطور فكر نميكرد . با رفتن فيبى بدجور شكسته بود اما اون دوباره خودش رو از نو ساخت.
درست مثل كليشه هاى داستانى، پاول يك كريستال شكسته بود كه تكه تكه ى وجودش دوباره بهم برگشته بودن اما هنوز آثار شكستگى ديده ميشد... اون مرد قوى اى بود و خب اين يعنى فاجعه!
قوى بودن يعنى تو بشكنى ... تو ذره ذره نابود بشى اما هيچكس اين رو نفهمه و حس نكنه... اين خيلى دردناكه.
-وقتى فهميدم كه خوابيدن فقط فرار كردن از حقيقت تلخ زندگيه منه. اين زندگى ، زندگى منه و اگه من بخوابم و براش تلاشى نكنم، كى اينكار رو ميكنه؟! پس از حقيقت فرار نكردم و با آغوش باز درد و عذاب و كابوس رو پذيرفتم و به آغوش كشيدم . من به تك تك كابوس هام عشق ورزيدم!
-كى به درد ها و كابوس هاش عشق ميورزه؟!
-من از زندگى ياد گرفتم كه با عشق ورزيدن ، ديگران ازم دور ميشن!
YOU ARE READING
Dark Street
Fanfictionزندگى دوست داشتنى من با ورود مرد مرموزى بهم خورد. مردى كه شباهت خيلى زيادى به دخترم داشت!