زمان براش بى معنى شده بود و درك درستى ازش نداشت...
داخل ماشين نشسته بود و به خيابون خلوت رو به روش زل زده بود اما به تنها جايى كه نگاه نميكرد خيابون بود! توى خيالش به آينده نگاه ميكرد و همين باعث ميشد تا بيشتر غرق در افكار طوفانيش بشه .
تماس هاى بيش از حد ايان چيزى بود كه لويى اصلا بهش توجه نميكرد... فقط اين رو ميدونست كه ايان بخاطر جواب ندادن موبايلش قراره به شدت بحث راه بندازه...اما مگه مهم بود؟!
بدنش بى اراده ميلرزيد و به اتفاق وحشتناك چند ساعت قبل واكنش نشون ميداد... مثل كسى بود كه سم به بدنش تزريق كرده باشن...
لب هاش بى اراده باز و بسته شدن. انگار كه ميخواست چيزى با خودش بگه اما رسما لال شده بود.
بايد چيكار ميكرد؟
بدون شك لويى خودش رو ميكشت اگه عزيز ترينش رو ازش ميگرفتن...آره...لويى خودكشى ميكرد!!اما نه...لويى اينبار هم بايد قوى ميموند...بخاطر لوسى...بخاطر ايان و بخاطر زندگيشون.لويى بايد ميجنگيد...
سرش رو روى فرمون ماشين گذاشت و براى لحظه اى چشم هاش رو بست...
***
-بالاخره تصميم گرفتيدكه بياييد جناب تاملينسون؟
چقدر لويى از اين لحن متنفر بود! اون لحن مملو از تكبر و تمسخر بود...
همين باعث شد تا لويى جواب اون مرد رو نده و تنها با اخم غليظ بين ابروهاش به اون مرد خيره بمونه .وقتى اتفاقات به هم ريخته رو مثل پازل كنار هم ميچيد متوجه ميشد كه چيز خوبى در انتظارش نيست! البته دعا دعا ميكرد كه اين پازل هم از همون پازل هاى دوران بچگيش باشه...همونايى كه لويى هميشه اشتباه ميچيد.
مرد كه روى مبل رو به روى لويى نشسته بود كمى خم شد تا راحتتر به ميز بين خودش و لويى دسترسى داشته باشه...ميزى كه انگار از قبل چيده شده بود و براى پذيرايى آماده بود.
-خب خب...چاى،قهوه،دمنوش و يا...
-من براى مهمونى اينجا نيمدم آقاى محترم و اين رو بدونيد كه تا همين الانم وقت زيادى رو تلف كردم !
دست هاى مرد مو بلند روى هوا خشك شدن و به مقصد نهايى كه جعبه ى دمنوش ها بود نرسيد. بعد از چند ثانيه از شوك لحن گستاخانه ى لويى بيرون اومد و لبخندى كج تحويل داد و گفت:
-آقاى محترم؟! اوه كام آن... من هريم. هرى استايلز...
لويى پوفى كرد و چشم هاش رو براى اون مرد چرخوند.
-بسيار خب ...من ميشنوم.
-خيلى عجله دارى لويى...درست ميگم؟
-يادم نمياد اجازه داده باشم به اسم كوچيك صدام كنيد!
هرى باز هم خنديد...اون خنده ى لعنتى !لويى ميخواست تا اونقدر به دهن اون مرد مشت بزنه تا خون اجازه ى نمايان شدن به اون خنده رو نده!

YOU ARE READING
Dark Street
Fanfictionزندگى دوست داشتنى من با ورود مرد مرموزى بهم خورد. مردى كه شباهت خيلى زيادى به دخترم داشت!