هنوز دعواى ديشب رو فراموش نكرده بود و عصبى بود اما خب اين دليل نميشد تا خونه ديگه محل آرامشش نباشه...
دستى روى گردنش كشيد كه يه خراش نه چندان عميق اما تقريبا دردناك روش نقش بسته بود...
اون گربه ى وحشى و لعنتى در اين جور مواقع واقعا خطرناك ميشد و خب كنترلش واقعا دشوار ... شايد ايان بايد به اين خراش ها كه توسط لويى روى بدنش شكل ميگرفتن عادت ميكرد !
ماشين رو داخل پاركينگ پارك كرد و شاخه گلى كه براى همسر بد اخلاقش گرفته بود رو برداشت... به هر حال نميشد كه لويى از دستش ناراحت بمونه ...
نفس عميقى كشيد و كليد رو چرخوند و در باز شد... با ملايمت وارد خونه شد اما با ديدن شخص رو به روش دهنش به شكل يه "O" در اومد...
-هى پسر تو اينجا چيكار ميكنى؟!
ايان لبخند سرشار از خوشحالى اى زد و تقريبا سمت برادرش شيرجه زد...
شايد مدت خيلى زيادى از ديدن تنها برادرش نميگذشت اما خب براى ايان حتى يك هفته دور موندن از پاول سخت بود چه برسه به چند ماه!پاول محكم برادرش رو بغل كرد و اونها
تا چند ثانيه فقط همو ميفشردن تا شايد دلنتگيشون برطرف بشه...-هى مرد! چيشد كه سر به برادرت زدى؟
پاول چشم هاش رو براى برادر بزرگترش چرخوند اما نتونست جلوى لبخند بزرگش رو روى لب هاش بگيره...
-خواستم ببينم اگه من خبرى نگيرم چى ميشه و خب ديدم كه بى معرفت تر از اين حرفا...
حرف زدن پاول با ديدن شاخه گلى كه دست برادرش بود متوقف شد و خنده اجازه نداد تا پاول به حرف زدن ادامه بده!
-اوه خدايا...باورم نميشه...
پاول با خنده حرف زد و برادرش رو متعجب تر از قبل كرد.
-چه مرگته؟ ديوونه شدى تو؟
-نه نه اصلا... فقط ياد وقتايى افتادم كه من براى دوست دخترم گل ميخريدم و تو مسخرم ميكردى اونوقت الان...
ايان وقتى فهميد پاول بخاطر چى بهش ميخنديد چشم هاش رو چرخوند و بعد براى اينكه بحث رو عوض كنه گفت:
-لو بهت گفت بياى اينجا نه؟
پاول كه ديد لحن برادرش جدى شده شوخى رو كنار گذاشت و اون هم با جديت جواب ايان رو داد.
-خب حقيقتا آره...داستانو برام تعريف كرد و گفت ميخواد شكايت كنه...
-خب؟ تو چى گفتى؟

KAMU SEDANG MEMBACA
Dark Street
Fiksi Penggemarزندگى دوست داشتنى من با ورود مرد مرموزى بهم خورد. مردى كه شباهت خيلى زيادى به دخترم داشت!