همه چيز طبق نقشه ى پاول پيش رفته بود و اين لويى رو راضى ميكرد...
ايان با كلافگى اون نوشيدنى شكلاتى و گرم رو سر ميكشيد و داخل چشم هاش همه ى اون احساساتى كه لويى ميخواست ، وجود داشت.
خشم... كلافگى... پشيمونى... ناراحتى...
اين همه ى حرف هاى داخل چشم هاى ايان بود.-من رفيقم اونجا يه خونه ى نقلى داره و ميتونيم بجاى هتل بريم اونجا...
هرى پيشنهاد داد... بنظرش اين خيلى بهتر بود. با رفتن به هتل اون ها نميتونستن خيلى كنار هم باشن!
البته نبايد اهميت ميداد نه؟! به هر حال اون با اين خانواده صميمى نبود كه براى گذروندن وقت بيشتر كنار اونها برنامه ريزى بكنه و هيجان داشته باشه!-اما من دوتا سوييت توى هتل رزرو كردم...
-واو هرى... چه ايده ى خوبى...
لويى وقتى حس كرد احتمالا ايان با رفتن به خونه ى دوست هرى مخالفت ميكنه، سريع از پيشنهاد هرى استقبال كرد و رو به اون مرد لبخند زد.
هرى نگاهش رو بين ايان و لويى چرخوند و ابرو هاش رو بالا انداخت. لويى داشت با همسرش لجبازى ميكرد و اين كاملا واضح بود و هرى براى لحظه اى خودش رو به جاى اون مرد گذاشت. چه حسى بهش دست ميداد اگه همسرش جلوى همه باهاش انقدر بد برخورد ميكرد؟! قطعا ديوونه ميشد...
-ايده ى خوبى بود... حالا كه ايان اونجا رو رزرو كرده پس به هتل ميريم.
-كنسل كردنش كار يك دقيقست. اگه از نظر لويى ويلاى دوستت بهتره خب پس به همونجا ميريم نه هتل.
ايان سريع بعد از هرى گفت و به بهونه كنسل كردن سوييت ها، از پشت ميز بلند شد و اون ها رو ترك كرد و لويى براى لحظه اى حس كرد كه بهتره اين طرز برخورد با ايان رو تموم بكنه... اون مرد هنوز هم از نظر لويى واقعا بهترينه.
لويى با چشم هاى گناهكارش به پاول نگاه كرد و وقتى ديد اون ابروهاش رو بالا انداخت عذاب وجدانش بيشتر شد. درسته ايان اشتباه بزرگى كرده بود اما شايد بهتر بود كه اون دوتا باهم صحبت ميكردن.
***
چمدون رو روى تخت گذاشت و نفسش رو با صدا بيرون فرستاد...بالاخره بعد از يك مسير طولانى به ويلاى نايل كه درست وسط يه جنگل بود، رسيدن.
بايد حتما بعدا از هرى بخاطر اين پيشنهادش تشكر ميكرد چون به هيچ وجه حوصله ى تنها موندن با لوسى و ايان رو داخل يك سوييت نداشت... اينطورى حداقل كنار پاول ميموند و از ايان دورى ميكرد...
با شنيدن صداى بسته شدن در ابروهاش رو بالا فرستاد و سمت در برگشت . با ديدن ايان كه اخم كرده بود و دست به سينه به در تكيه داده بود ، هينى كشيد و بعد چشم هاش رو چرخوند.
-تمام روز به من بى توجهى كردى ... بنظرت كافى نيست؟!
لويى بى توجه به لحن ايان كه به هيچ وجه ملايم نبود ، نگاهش رو از اون مرد گرفت و خودش رو مشغول باز كردن چمدونش كرد.
درسته تمام روز رو بهش بى توجهى كرده بود اما بنظرش هنوز هم كافى نبود .
به محض اينكه فكر ميكرد داره زياده روى ميكنه، به ياد اتفاقى كه داخل ماشين افتاده بود، ميوفتاد و دوباره از دست اون مرد دلگير ميشد.

YOU ARE READING
Dark Street
Fanfictionزندگى دوست داشتنى من با ورود مرد مرموزى بهم خورد. مردى كه شباهت خيلى زيادى به دخترم داشت!