-ميخوام فقط چند لحظه باهات تو حياط حرف بزنم!لويى ابروهاش رو پرسشگرانه بالا انداخت با چهره ى"وات د فاك" به هرى خيره شد.
-اين چهره يعنى چى؟ يعنى درخواستم رد شد؟!
لويى كلافه و بى حوصله نفسش رو بيرون پرتاب كرد و كامل از خونه خارج شد و همراه هرى به حياط رفت .
فقط دوست داشت زود تر از شر اون موجود مزاحم خلاص بشه... همين!-خب...ميشنوم...
لويى وسط حياط دست به سينه ايستاد و منتظر موند تا هرى حرفش رو بزنه . گرچه حرف هاى اون "دراز" الان ذره اى اهميت نداشت. در حال حاضر لويى فقط تختش رو ميخواست.
هرى كلافه موهاى بلندش رو به سمت بالا هدايت كرد و چشم هاش رو براى چند لحظه بست... انگار براش سخت بود تا چيزى رو كه ميخواد به زبون بياره!
و خب لويى هم كه از رفتار هرى گيج شده بود با چشم هايى كه حالا شبيه به علامت سوال بود به هرى نگاه كرد.-ازت ممنونم!
اين جمله سريع و با يك نفس از دهن پسرى كه از تشكر كردن و عذر خواستن و همين طور ابراز علاقه متنفر بود،بيرون اومد.
چشم هاى لويى اندازه ى يك توپ بيسبال شد... درسته كه اون پسر رو به خوبى نميشناخت اما هركسى هرى رو ميديد ميتونست حدس بزنه به هيچ وجه اهل تشكر يا همچين چيزى نيست... اون گستاخ و مرموز بنظر ميرسيد.
-خيلى با خودت جنگيدى تا اين اجازه رو بدى كه من لوسى رو ببينم... و اون جمله رو بخاطر اين به زبون اوردم كه اين فرصتو به من دادى...
لويى كه حالا از شوك خارج شده بود نفس آرومى كشيد و روى شونه ى هرى زد و با لحن آرومى گفت:
-من از تو انتظار تشكر ندارم مرد... ولى بايد يه قولى بهم بدى.
قول؟! تشكر هرى نصيب لويى شده بود و انگار نه انگار؟ تازه قول هم ميخواست؟ اصولا بايد الان هرى كلافه ميشد و با جمله ى "كون لقت" اونجا رو ترك ميكرد...
اما چى شد؟!-چه قولى؟
-ديگه هيچوقت دور و اطراف خانواده ى من پيدات نشه... بهم قول بده اين آخرين بارى بود كه لوسى تو رو ديد!
پسر مو بلند عصبى پوزخند زد و سرش رو براى تاييد حرف لويى تكون داد...
-آخرين بار بود و قرار نيست لوسى حتى به تصادف من رو ببينه...
لويى لبخند ذوقزده اى زد و چشم هاش برق زدن. چقدر راحت همه چيز تموم شد... لااقل اينطور بنظر ميرسيد.
![](https://img.wattpad.com/cover/143325114-288-k391798.jpg)
YOU ARE READING
Dark Street
Fanfictionزندگى دوست داشتنى من با ورود مرد مرموزى بهم خورد. مردى كه شباهت خيلى زيادى به دخترم داشت!