Chapter 8

1.8K 316 61
                                    


-ميخوام فقط چند لحظه باهات تو حياط حرف بزنم!

لويى ابروهاش رو پرسشگرانه بالا انداخت با چهره ى"وات د فاك" به هرى خيره شد.

-اين چهره يعنى چى؟ يعنى درخواستم رد شد؟!

لويى كلافه و بى حوصله نفسش رو بيرون پرتاب كرد و كامل از خونه خارج شد و همراه هرى به حياط رفت .
فقط دوست داشت زود تر از شر اون موجود مزاحم خلاص بشه... همين!

-خب...ميشنوم...

لويى وسط حياط دست به سينه ايستاد و منتظر موند تا هرى حرفش رو بزنه . گرچه حرف هاى اون "دراز" الان ذره اى اهميت نداشت. در حال حاضر لويى فقط تختش رو ميخواست.

هرى كلافه موهاى بلندش رو به سمت بالا هدايت كرد و چشم هاش رو براى چند لحظه بست... انگار  براش سخت بود تا چيزى رو كه ميخواد به زبون بياره!
و خب لويى هم كه از رفتار هرى گيج شده بود با چشم هايى كه حالا شبيه به علامت سوال بود به هرى نگاه كرد.

-ازت ممنونم!

اين جمله سريع و با يك نفس از دهن پسرى كه از تشكر كردن و عذر خواستن و همين طور ابراز علاقه متنفر بود،بيرون اومد.

چشم هاى لويى اندازه ى يك توپ بيسبال شد... درسته كه اون پسر رو به خوبى نميشناخت اما هركسى هرى رو ميديد ميتونست حدس بزنه به هيچ وجه اهل تشكر يا همچين چيزى نيست... اون گستاخ و مرموز بنظر ميرسيد.

-خيلى با خودت جنگيدى تا اين اجازه رو بدى كه من لوسى رو ببينم... و اون جمله رو بخاطر اين به زبون اوردم كه اين فرصتو به من دادى...

لويى كه حالا از شوك خارج شده بود نفس آرومى كشيد و روى شونه ى هرى زد و با لحن آرومى گفت:

-من از تو انتظار تشكر ندارم مرد... ولى بايد يه قولى بهم بدى.

قول؟! تشكر هرى نصيب لويى شده بود و انگار نه انگار؟ تازه قول هم ميخواست؟ اصولا بايد الان هرى كلافه ميشد و با جمله ى "كون لقت" اونجا رو ترك ميكرد...
اما چى شد؟!

-چه قولى؟

-ديگه هيچوقت دور و اطراف خانواده ى من پيدات نشه... بهم قول بده اين آخرين بارى بود كه لوسى تو رو ديد!

پسر مو بلند عصبى پوزخند زد و سرش رو براى تاييد حرف لويى تكون داد...

-آخرين بار بود و قرار نيست لوسى حتى به تصادف من رو ببينه...

لويى لبخند ذوقزده اى زد و چشم هاش برق زدن. چقدر راحت همه چيز تموم شد... لااقل اينطور بنظر ميرسيد.

Dark StreetWhere stories live. Discover now