در اون لحظه لويى درست حس يه پسر بچه ى ترسيده رو داشت و تپش قلبش باعث ميشد تا حتى زبونش رو هم نتونه حركت بده.
بايد انتظار حضور ايان رو ميداشت ! احتمالا منشى خبر چين راجع به اتفاقات پر سر و صدايى كه داخل اتاق لويى افتاده بود به ايان گزارش داده بود ... شايد هم خود ايان براى سر زدن به همسرش اونجا اومده بود... به هرحال حضور ايان در اون لحظه به هيچ وجه غير طبيعى نبود اما لويى نگران و ترسيده بود.وقتى فشار دست هاى هرى بالاخره از روى بازو هاش برداشته شد، با سرعت سمت ايان حركت كرد. قرار نبود اجازه بده يه دعواى وحشتناك بين اون دو نفر رخ بده اون هم درست زمانى كه قصد داشت تا از ايان بخواد تا بدهى هرى رو پرداخت كنه!
-نههه نههه... ايان لطفا ...
لويى قبل از اينكه ايان به هرى كه خودش هم ترسيده بنظر ميرسيد، برسه دست هاش رو روى شونه ى اون مرد گذاشت و خواهش كرد كه قدم بعدى رو بر نداره.
رنگ هرى پريده بود و مضطرب بنظر ميرسيد. خب حدس زدن اينكه ايان چقدر روى همسرش حساسه كار سختى نبود... خصوصا حالا كه خون از چشم هاى عصبى ايان ميچكيد! اون سر لويى فرياد كشيده بود و احتمالا كتف هاش تا مدت ها كبود ميموند.
هرى واقعا گاهى كنترل خشمش رو از دست ميداد و اين نگران كننده بود!ايان به بليز لويى چنگ زد و يقه ى اون رو پايين كشيد... اونقدر پايين كه بالاخره رد سرخ رنگى روى بازوى نرم و ظريف لويى به چشم خورد. درست حدس زده بود ... اون دست ها به لويى عزيزش آسيب رسونده بود.
لويى خيلى سريع بليزش رو درست كرد و به چشم هاى ايان خيره شد كه حالا ترسناك تر از قبل شده بود. همه چيز سريع اتفاق افتاده بود و لويى هنوز هم اتفاقات اطرافش رو به خوبى هضم نكرده بود.
دست ايان رو گرفت و سمت در كشيد.-بيا بريم اتاقت و باهم صحبت كنيم...
لويى ميخواست در اون لحظه فقط و فقط ايان و هرى رو از هم دور كنه. اين بهترين كارى بود كه ميتونست انجام بده. ايان عصبى بود و قطعا هرى هم همينطور... پس تصور دعواى اون دوتا ترسناك بنظر ميومد.
ايان و هرى همچنان به هم خيره شده بودن و انگار داشتن با صداى درونشون كه لويى هرگز قرار نبود بشنوه ، باهم ميجنگيدن! رد چشم هاشون هنوز به هم گره خورده بود و ايان با چشم هاش ميغريد و هرى شرمزده در برابر غرش نگاه ايان زانو زده بود.
گند زده بود... اين رو فهميده بود. نهايت بى چشم و رويى همين بود. در برابر لطف اون خانواده چيكار كرده بود؟! تازه تونسته بود كمى از حس بد لويى نسبت به خودش كمتر كنه... اما حالا ايان ،همون مرد آروم و خوش برخورد ، اينطورى با نفرت بهش خيره شده بود. حالا بايد چطورى درستش ميكرد؟!
-ايان خواهش ميكنم بيا ...
لويى كه دوباره بغض به گلوش چنگ زده بود ، ناليد. چرا نميتونست ايان رو حركت بده؟ اون جنگ بى صدا تا كى قرار بود ادامه داشته باشه؟!
اصلا از اين صحنه خوشش نميومد... دوست داشت هرچه زودتر ايان رو بيرون ببره همين!
YOU ARE READING
Dark Street
Fanfictionزندگى دوست داشتنى من با ورود مرد مرموزى بهم خورد. مردى كه شباهت خيلى زيادى به دخترم داشت!