دست هاش خيلى آروم و محتاط دور گردن هرى حلقه شد و اون رو بيشتر سمت خودش كشيد... در اون لحظه بى اهميت ترين اتفاق ، سوزشى بود كه نوك تيز سوزن سِرُم بخاطر كشيدگى به دستش وارد ميكرد.هرى كمى بين لب هاشون فاصله انداخت و به چهره ى خمار لويى نگاه كرد.
اين اولين بوسه اى بود كه لويى ميخواستش و هرى اين رو حس ميكرد.
شايد اگه ميدونست با برگشتن كنار لويى، اون پسر انقدر گرم ميپذيرتش زودتر از اينها كنارش برميگشت... .بعد از اينكه متوجه شد با خيره شدن به لويى قرار نيست دلتنگيش برطرف بشه ، ترجيح داد دوباره لب هاش رو ببوسه تا فرآيند برطرف كردن دلتنگى سريع تر انجام بشه... اما اينبار قبل از اينكه لب هاش درست كار خودشون رو شروع بكنن، در باز شد و صداى بريدن نفسى كه از پشت سرشون شنيدن اون ها رو به خودشون اورد.
-هرى؟!
اون صدا آشنا بود پس هرى چونه ى لويى رو محكم تو از قبل نگه داشت و اجازه نداد لويى بوسه رو قطع بكنه...
بوسيدن لويى اون هم وقتى كه با ميل و علاقه ى خود اون پسر چشم آبى همراه باشه ، اونقدر ديوونه كننده بود كه هرى دلش نخواد به همين زوديا تمومش بكنه.
-هرييييى....!
با صداى تقريبا بلند زين كه خيلى سعى در آروم نگه داشتنش داشت، تصميم گرفت تا بوسه رو قطع بكنه .
سرش رو چرخوند و به رفيقش كه چشم هاش به اندازه ى توپ تنيس بزرگ شده بود و گيج و كلافه بنظر ميرسيد، نگاه كرد.-گمشو بيرون.
جدى و خشن گفت و به لطف لويى كه با دست هاى كوچيك و ظريفش به لباس تنش چنگ زده بود ، سمت زين هجوم نبرد.
سلطان ريدن به لحظات مورد علاقه ى هرى،زين ماليك!زين هم كه انگار اعصابش خيلى آروم نبود با جمله اى كه هرى به زبون اورد عصبى تر از قبل شد و به محض اينكه كامل وارد شد مچ هرى رو گرفت و اون رو محكم كشيد تا از اون اتاق بيرون ببرتش.
-بايد حرف بزنيم!
تقريبا موفق شده بود كه هرى رو سمت در ببره اما با صداى لويى هر دو جلوى در ميخكوب شدن.
-هرى... بازم مياى پيشم مگه نه؟!
صداش اونقدر غم داشت كه هرى مطمئن بود اون بى دفاع ترين صدايى بوده كه تا الان شنيده ... آروم و دردمند بود اما هرى نتونست جلوى لبخند زدنش رو بگيره...
اين فراتر از. رويا بود و اگه كمى ادامه پيدا ميكرد هرى بخاطر حمله ى قلبى توى يكى ديگه از اتاق هاى همين بيمارستان بسترى ميشد.-البته كه ميام...
زين چشم هاش رو چرخوند و در رو باز كرد و سريع هرى رو بيرون كشيد. بعد از آخرين جمله ى لويى بدن هرى شُل شده بود و كشيدنش توسط زين راحتتر انجام ميشد.

YOU ARE READING
Dark Street
Fanfictionزندگى دوست داشتنى من با ورود مرد مرموزى بهم خورد. مردى كه شباهت خيلى زيادى به دخترم داشت!