هرى بلافاصله بعد از ورود به خونه ى گرم اون خانواده نگاهش رو چرخوند تا دختر كوچولويى كه بخاطرش صميمى ترين دوستش سه روز باهاش يك كلمه هم حرف نزده بود و هنوز هم كمى باهاش سرسنگين بود رو پيدا بكنه.وقتى ايان متوجه نگاه جستجوگر هرى شد لبخندى زد و بعد از اينكه به هرى دست داد،گفت:
-لوسى اتاقشه...آنا لطفا لوسى رو صدا كن...
ايان دستش رو پشت هرى گذاشت و اون رو به سمت سالن هدايت كرد و سعى كرد بدون اينكه هرى متوجه بشه با حركت صورت به لويى بفهمونه كه به جاى اخم كردن يكم گرم تر برخورد كنه!
-خوش اومديد آقاى...
هرى بعد از اينكه دكمه و كت طرح دارش رو باز كرد گفت:
-هرى ...هرى صدام كن لطفا...اينطورى راحتترم...
-آمم...خوش اومدى هرى عزيز...
لويى روى دورترين مبل از هرى نشست و پاى راستش رو روى چپى انداخت و با لحنى كه هيچ بويى از دوستانگى نبرده بود به هرى خوشامد گفت...
هرى بدون ذره اى تعارف راحت نشسته بود و نگاه مملو از كينه ى لويى رو ناديد گرفت.درست مثل هميشه...
يجورايى خوش شانس بود كه اون موجود بى اعصاب شوهرى مثل ايان داره وگرنه الان قطعا جسدش داخل باغ اين خونه دفن ميشد!سكوت عذاب آوردى بود اما خيلى زود توسط ايان شكسته شد...
-لوسى... بيا اينجا عزيزم...
صداى ايان باعث شد تا هرى سرش رو بالا بگيره و به اون موجود شيرين نگاه بكنه...
خنده ى احمقانه اى كرد و از روى مبل گرونقيمت بلند شد و دقيقا مقابل اون دختر كوچولو كه دست ايان رو گرفته بود و تلاش ميكرد تا از خجالت پشت پدرش قايم نشه،زانو زد.-خداى من...اين دختر بانمك رو ببين...
هرى سعى كرد مثل هميشه محكم حرف بزنه اما لرزش خفيف صداش از لويى و ايان پنهان نموند..
لرزشى كه معلوم نبود از هيجان يا بغضه...اما اين كاملا مشخص بود كه اون لرزش سرشار احساساته...
درسته...احساسات...كلمه اى كه هركسى فكر ميكنه هرى فرسخ ها ازش دوره!لوسى انگشت اشاره اش رو روى لب هاى سرخ رنگش گذاشت،لب هايى كه براى هرى آشنا بود و هربار با نگاه كردن به آيينه اونها رو ميديد!
لوسى با لحن خجالتى اما محكمى گفت:
-اممم...سلام آقا...من لوسى ام...
هرى محكم لوسى رو بغل كرد و به خودش فشرد و براى هزارمين بار براى اينكه انتخابش ديدن لوسى بود خودش رو تشويق كرد...
-منم هرى ام عزيزم...دوست پدرت...
لوسى كه ديگه رسما تمام لاك انگشت اشاره اش رو از خجالت بلعيده بود با كنجكاوى پرسيد:
YOU ARE READING
Dark Street
Fanfictionزندگى دوست داشتنى من با ورود مرد مرموزى بهم خورد. مردى كه شباهت خيلى زيادى به دخترم داشت!