هنوز نيمى از سيگارش باقى مونده بود اما اون رو روى زمين انداخت و طبق عادت سيگارش رو با كفش لگد كرد...
-بهش گفتى؟
نگاهش به رو به رو بود و شهر رو تماشا ميكرد... از اون ارتفاع ميتونست دور دست ها رو هم ببينه...
-قبول كرد؟
اينبار هرى نگاهش رو از شهر گرفت و طرف پسرى كه درست مثل خودش بدن پر از تتو داشت برگشت.
-راجع به اين مسئله باهاش حرف نزدم...
هرى گفت و باز هم به رو به رو خيره شد...
-نگفتى؟ پس دقيقا چه زر مفتى زدى؟؟
هرى چشم هاش رو چرخوند و به حرف اون پسر بد دهن توجهى نكرد. ديگه به رفتار تخمى زين عادت كرده بود! مهم اين بود كه اون به فكر هرى بود و توى اينهمه مدت از بهترين رفقاى هرى به حساب ميومد...
-انتظار نداشتى كه روز اول بهش بگم چند صد هزار دلار بده تا به دخترم نزديك نشم و تو و اون شوهرت با دختر من به آرزو هاتون برسيد؟
لحن هرى خشك بود و خونسرد...هيچ حسى توى اون صدا پيدا نميشد... اما زين خيلى راحت كلافه بودن هرى رو از روى سيگارى كه دوباره از جعبه ى مشكى رنگش خارج شد تشخيص داد.
-خيلى زياد از كلمه ى "دخترم" استفاده نميكنى هرى؟!
هرى اينبار محكم ترين پوك رو به اون سيگار بيچاره زد و نيمى از اون دود رو قورت داد...
-نكنه نيست؟
-اصلا مگه اهميتى داره؟ چه دختر تو باشه و چه نباشه هدف ما چيزه ديگه ايه...
هرى پوزخند عصبى اى زد و كلافه سمت زين برگشت كه به ماشين قديمى و آلبالوييش تكيه داده بود.
-نميخوام حالا كه پيداش كردم بعد اين همه مدت ساده از كنارش رد بشم...گرچه ميدونم تو درك نميكنى.
زين با چهره ى "وات د فاك" به هرى زل زد و سرش سوالى تكون داد.
-هرى چرا مسخره بازى در ميارى...توى نوجوونى يه گوهى خوردى...تو حتى نميدونستى طرف حامله شد. اونوقت الان اداى پدرا رو در ميارى؟پسر نكنه يادت رفته چقدر زير قرضى؟ميخواى شوخى شوخى برى زندان؟؟
-ميتونى براى چند لحظه در اون توالت رو ببندى؟
زين چشم هاش رو چرخوند و دست به سينه ايستاد. البته كه زين،هرى رو درك نميكرد.اصلا نبايد هم ميكرد... هرى حتى حق نداشت به خودش لقب پدر رو بده. از نظر زين اونا الان فقط بايد از اون خانواده ى خرپول به اندازه ى كافى پول ميگرفتن و از اين وضعيت داغون خلاص ميشدن...
![](https://img.wattpad.com/cover/143325114-288-k391798.jpg)
YOU ARE READING
Dark Street
Fanfictionزندگى دوست داشتنى من با ورود مرد مرموزى بهم خورد. مردى كه شباهت خيلى زيادى به دخترم داشت!