درست يادش نميومد توى اون مدت كوتاه اين سومين يا چهارمين نخ سيگارى بود كه حالا مشغول كشيدنش بود... فقط ميدونست از لحظه ى ورودش به اتاق يك لحظه هم به ريه هاش استراحت نداده بود.با اينكه پنجره رو باز گذاشته بود تا دود رو بيرون بفرسته اما اتاق به شدت بوى سيگار گرفته بود .
به منظره ى برفى مقابلش خيره شده بود و سعى ميكرد مانع درگيرى بين قلب و مغزش بشه و درست فكر بكنه اما چندان موفق نبود.
صداى در اتاق رو شنيد اما در اون لحظه حتى ذره اى اهميت نميداد كه زين وارد شده و احتمالا ميخواد سوال پيچش بكنه...
پس فقط سيگار رو از لب هاش فاصله داد و گفت:-حوصله ى صحبت كردن ندارم... و آره من دارم زيادى به لويى و حرف هاش اهميت ميدم پس لطفا تكرارش نكن.
-چرا؟!
اين صدا، صداى زين نبود! اين درست صداى همون كسى بود كه تمام حواس هرى رو به خودش پرت كرده بود...
فرشته ى بلا تكليفى كه خودش هم نميدونست چى ميخواست و فقط با حرف هاش هرى رو گيج ميكرد.با وحشت برگشت و به شخصى كه حالا كاملا وارد اتاق شده بود نگاهى انداخت.
اون لويى بود و حالا اينجا رو به روى هرى ايستاده بود...
كسى كه ديشب با بيرحمانه ترين لحن ممكن از هرى خواسته بود تا گورش رو گم بكنه و صبح روز بعد به التماس افتاده بود تا هرى اونجا رو ترك نكنه... لويى چه مرگش بود؟-اينجا چيكار ميكنى؟!
-اول جواب منو بده...! چرا؟! چرا بهم اهميت ميدى؟
هرى دوباره سمت پنجره برگشت و هواى آزاد رو داخل ريه هاش فرستاد و فيلتر سيگار رو با عصبانيت به بيرون پرتاب كرد.
حالا بايد چى ميگفت؟!-نميدونم!
لويى به در اتاق نگاه كرد و مطمئن شد كه اون در بسته باشه. بعد آروم سمت مردى رفت كه كاملا با اون شخصى كه لويى اوايل ميشناخت ، فرق داشت.
كنار هرى ايستاد و اون هم به جنگل برفى رو به رو نگاه كرد. همه چيز به طرز مسخره اى پيچيده و گيج كننده شده بود و لويى حتى نميتونست راجع به احساسات مختلف و در عين حال عجيبش حرفى بزنه... فقط مغزش شب قبل اخطار جدى اى داده بود و به زبونش فرمان داده بود تا حرف هايى رو بزنه كه نبايد... و خب صبح روز بعد وقتى قلب لويى به خودش اومد ، فهميد كه زياده روى كرده.
لويى مطمئن بود كه عاشق همسرش و خانواده ى كوچيك و البته گرميه كه به كمك ايان ساخته اما نميدونست چرا هر بار با ديدن هرى همه چيز رو فراموش ميكرد!
-ديشب بد حرف زدم ...
-آره زدى.
-فكر نميكردم بابتش انقدر ناراحت شى و همين امروز بخواى برى.

ESTÁS LEYENDO
Dark Street
Fanfictionزندگى دوست داشتنى من با ورود مرد مرموزى بهم خورد. مردى كه شباهت خيلى زيادى به دخترم داشت!