دائما در حال جويدن لب هاش بود و مطمئن بود صبح روز بعد جلوى آيينه متوجه ميشه چه اتفاقى براى لب هاى بيچارش افتاده .سه ساعت قبل همراه با ايان روى تخت خوابيده بودن اما درست برعكس ايان كه خيلى زود به خواب رفته بود، انگار يكنفر خواب رو از چشم هاى بيچاره ى لويى گرفته بود.
ذهنش درگير بود و نميدونست دقيقا بايد به چى فكر بكنه...
به رفتار مشكوك ايان و يا احساسات جديد و گيج كنندش نسبت به هرى... و خب فكر و خيال در باره ى لوسى هم قرار نبود رهاش بكنه.همه چيز گيجش كرده بود و دوست داشت از تك تكشون فرار بكنه ... ولى خب زندگيش بيش از حد درگير اونها بود.
لويى احمق نبود... اونشب ايان به معناى واقعى از جواب دادن فرار كرده بود و همين باعث ميشد تا لويى حتى بيشتر از قبل كنجكاو بشه اما خب حالا فهميده بود راه رسيدن به جوابش حرف زدن با ايان نيست.
پلك هاش رو روى هم فشار داد تا شايد بتونه بخوابه اما اين راهكا قرار نبود جوابگو باشه.
مطمئن بود اگه باز هم روى تخت تكون بخوره ايان متوجه ميشه كه هنوز بيداره و واقعا دلش نميخواست براى خواب ايان هم مشكلى ايجاد بكنه.
دستش خيلى آروم سمت گوشيش رفت تا شايد بتونه خودش رو سرگرم بكنه و شايد هم به هرى تكست بده!
قبل از اينكه پيامى به هرى بده كمى برگشت تا مطمئن بشه ايان كاملا خوابه و وقتى ايان رو ديد كه پشتش به لوييه و خيلى آروم و منظم نفس ميكشه، مشغول به تكست دادن شد.
{+هى هرى...}
{+خوابى؟}
لبش رو گاز گرفت و اميد وار بود كه هرى بيدار باشه ولى وقتى بعد از پنج دقيقه خيره شدن به صفحه ى چتش با هرى نا اميد شد ، موبايلش رو روى ميز برگردوند.
هرى تمام ذهنش رو به هم ريخته بود اما اين درگيرى براى لويى شيرين بود.
درگير هرى شدن رو دوست داشت.اونها بچه هاى كم سن و سال نبودن و بايد عاقلانه تصميم ميگرفتن. خصوصا لويى كه درگير يك رابطه ى جدى بود و هر اشتباهى قرار بود مشكلات بزرگى رو به وجود بياره ... اما خب لويى از بابت حسش به هرى مطمئن بود و احتمالا بزرگترين اشتباهش هم همين بود!
درست بخاطر نميورد اين احساس كى شروع شد و كى جدى شد ... ولى لويى خوب ميدونست احساساتش نسبت به هرى كاملا متفاوت با احساساتش نسب به ايانه.
اون مرد همسرش بود و هركارى براى لويى كرده بود... خاطرات شيرينى با هم داشتن و در كنار هم دخترشون رو بزرگ كرده بودن ...البته كه لويى ايان رو دوست داشت اما پس اين احساسات لعنتى اى كه به هرى داشت از كجا اومده بود؟!اون احساسات اونقدر مهم بودن كه لويى خانوادش رو بهم بريزه تا فقط به هرى برسه؟!
هرى اى كه به هيچ چيز اهميت نميداد و بيخيال بنظر ميومد؟
ESTÁS LEYENDO
Dark Street
Fanficزندگى دوست داشتنى من با ورود مرد مرموزى بهم خورد. مردى كه شباهت خيلى زيادى به دخترم داشت!