Harry:ساعت از 10 گذشته بود که داخل اتاقم شدم . خبری از لویی و لیام نبود ، حتما کارشون تمام شده رفتن بیرون چیزی بخورن . چون تخت و وسیله های لیام مرتب بود .
لباسام رو عوض کردم و مثل همیشه فقط با یه شلوارک روی تختم دراز کشیدم . هنوز بخاطر سفر با قطار خسته بودم ، پس بهتره امشب زودتر بخوابم تا لیام نیومده ، اصلا حوصله دوست جدید پیدا کردن رو ندارم . چشمامو بستم و سعی کردم بخوابم ، چند دقیقه ای میشد که توی همین حالت بودم ولی انگار خوابم نمیبره ، توی تخت چرخیدم که یاد اندرو افتادم ، وقتی بهش گفتم میتونه بیاد اینجا چقدر خوشحال شد ، قرار شد دفعه بعدی که رفتم لندن باهم برگردیم . با فکر کردن به اینکه چقدر قراره بهمون خوش بگذره چشمام سنگین شد و خوابم برد .
با صدای الارم گوشیم بیدار شدم ، چشمامو باز کردم وقتی دیدم لیام روی تختش خوابه ، سریع آلارمم رو خاموش میکردم ، ساعت 10 صبح بود و من ساعت 11 کلاس داشتم .
حوله ام و شامپو و مسواکم رو برداشتم و بدون سر صدا رفتم سمت حمام های خوابگاه . مثل همیشه چندتا پسر اونجا بود که داشتن کارای شخصیشون رو انجام میدادن . بدون توجه بهشون منم بعد از انجام کارای شخصیم یه دوش کوتاه گرفتم تا کمی سرحال بشم .
حوله ام رو دور کمرم بستم و با شسوار توی حمام موهامو کمی خشک کردم ، این کاریه که همیشه میکنم تا یه وقت صدای سشوارم هم اتاقیم رو اذیت نکنه .
بعد تمام شدن کارم برگشتم به اتاقم و سر راه نگاهای که به بالانته لختم میشد رو نادیده گرفتم . لیام هنوز غرق خواب بود ، مگه این پسر کلاس نداره که اینقدر راحت خوابیده ؟ به من چه !
اولین لباسایی که چشمم بهشون میخوره رو میپوشم ، که یه پیرهن و شلوار لی چسبون مشکیه ، موهامو پشت سرم جمع میکنم . کتاب و کیف پولم رو میزارم توی کیفم ، گوشیم رو میگیرم دستم و بعد پوشیدن کفشام از اتاق میزنم بیرون .
هندزفیریم رو میزارم توی گوشم و اهنگ مورد علاقه ام رو پلی میکنم . به ساعتم نگاه میکنم هنوز وقت دارم ، پس میرم سمت کافه پیش دانشگاه و یه قهوه میگیرم ، قهوه رو با خودم میبرم سر کلاسم . چون میدونم کلی وقت دارم تا قبل اومدن استادم قهوه ام رو بخورم ، تازه من قهوه کمی سرد شده رو بیشتر دوست دارم .
ردیف دوم کلاسم میشینم ، کلاس تقریبا پره . صدای موزیکم رو زیاد میکنم تا مجبور نشم با کسی حرف بزنم ، قهوه ام رو قبل اومدن استاد تمام میکنم . هندزفیریم رو درمیارم چون میبینم استاد اومده ، وقت درسه .
استاد بعد دو ساعت درس دادن میگه که خسته نباشید و کلاس تمام میشه . شروع میکنم وسیله هامو جمع کردن که یه یکی بهم سلام میکنه ، سرمو بلند میکنم و نایل رو میبینم بهش یه لبخند میزنم . نایل یکی از دوستام و همکلاسی های محبوبمه چون اونم مثل من به درس اهمیت میده ، البته نمرات بهتری از من داره .
YOU ARE READING
for you [l.s]
Fanfictionقرار نیست ، زندگی کسل کننده کسی دچار یه تحول بزرگ بشه. قرار نیست ، عشق چشم کسی رو کور کنه . قرار نیست ، کسی بخاطر عشقش خودشو عوض کنه. #larry