هری :
بعد از صبحانه اندرو گفت که باید برگرده و چون وسیله هاش خوابگاه بودن ، همه برگشتیم خوابگاه چون نایلم معلوم بود از دستمون خسته شده .
لویی بعد بوسیدن گونه ام گفت که باید بره سرکار و بعد اون حتما میاد پیشم .
اندرو داشت وسیله هاشو جمع میکرد و منم روی تخت نشسته بودم و نگاهش میکردم .
اندرو : « جای نگاه کردن پاشو کمکم کن »
مشغول گشتن اطراف اتاق بود که چیزی جا نزاره .
اندرو : « لعنتی . تو نمیدونی هودی سیاهه من کجاست ؟ هرچی میگردم پیداش نمیکنم »
به دستام نگاه کردم و نوچی زیر لب گفتم . کاملا میدونستم کجاست . وقتی اندرو حواسش نبود زیر پتوم قایمش کردم و نشستم روش .
اندرو : « من دیگه دیرم شده . اگه پیداش کردی واسم بیارش ، یادت نره هری ها »
بابا چرا این بیخیالش نمیشه خوب گم شده دیگه ، چیزی ام که گم میشه دیگه پیدا نمیشه .
هری : « باشه »
اندرو یه نگاه مشکوک بهم کرد و زیپ ساکشو بست .
موقع برگشتن از خونه نایل با همه خداحافظی کرده بود و گفت که یه روز حتما بریم پیشش .
پس منتظر لیام نموندیم تا از حمام بیاد و کمکش کردم ساکشو تا پارکینگ ببره ، موقع رفتن بغلم کرد و بعد کلی سفارش که مواظب خودم باشم بلاخره سوار ماشینش شد و رفت .
وقتی رفت دلم واقعا گرفت و یه لحظه به این فکر کردم کاش باهاش برمیگشتم .
بعد صبحانه مامانم زنگ زد و وقتی بهش گفتم نیومدم و موندم دانشگاه به شوخی بهم گفت بلاخره سر عقل اومدی و شدی مثل باقیا بچه های کالج . ولی ناراحتی صداشو نمیشد نادیده گرفت .
سعی کردم حسای بد رو نادیده بگیرم و برگشتم به اتاقم تا کمی استراحت کنم و واسه میان ترم دوشنبه خودمو اماده کنم .
لیام روی تخت کناری خواب بود و معلوم بود اینقدر خسته بوده که حتی موهاشو خشک نکرده .
یه عکس از لیام گرفتم و واسه نایل فرستادم .
به Nialler :
راستشو بگو چیکارش کردی که اینجوری بیهوش شدهگوشیمو کنار گذاشتم و جزوه هامو از توی کیفم که زیر تخت در اوردم و روی تختم نشستم و شروع کردم به ورق زدن .
نمیدونم چقدر گذشته بود که صدای زنگ گوشیم بلند شد . سرمو از توی برگه های که داشتم مینوشتم در اوردم و گوشیمو نگاه کردم لویی داشت زنگ میزد ، جواب دادم قبل اینکه لیام از صداش بلند بشه .
هری : « سلام »
لویی : « سلام ، معلومه کجایی بهت پیام دادم جوابمو ندادی »
به گوشیم نگاه کردم دیدم بله ، سه تا پیام دارم .
هری : « داشتم درس میخوندم حواسم به گوشیم نبود »
لویی : « درس میخوندی ؟ الان ؟ چرا اینقدر اروم صحبت میکنی ؟ »
اروم خندیدم . از لحن لویی معلومه از اون دسته آدمهایی که فقط شب امتحان درس میخونن اونم به زور .
هری : « اره الان . دوشنبه میان ترم دارم ، لیام خوابه نمیخوام صدام بیدارش کنه »
لویی : « نگران نباش خوابش سنگینه ، راستی بهت پیام دادم که بیای باهم نهار بخوریم ، البته اگه چیزی نخوردی هنوز »هری : « مگه سرکار نیستی ؟ »
لویی : « چرا ولی اینجا زیادی خلوته تازه نیم ساعت تایم استراحت واسه نهار دارم »
هری : « باشه کمی دیگه میام »
لویی : « چرا کمی دیگه . نکنه میخوای بازم درس بخونی ؟ بیخیال هز »
هری : « نه یه دوش میگیرم بعد میام ، قول میدم زیاد طول نکشه »
لویی : « باشه پس میبینمت ، مواظب خودت باش »
هری : « توام همینطور »
گوشی و قطع کردم و با لبخند به گوشیم نگاه کردم . لویی همیشه باعث لبخند روی لبم میشه و من این حسو دوست دارم .
پیامام رو چک کردم یکیشون لویی بود که واسه نهار پرسیده بود ، دوتایی دیگه ام نایل بود که گفته بود چشمامو درویش کنم و اینقدر از دوست پسرش عکس نگیرم ، بعدی ام این بود که حالا قهر کردم که جوابشو نمیدم؟
بهش پیام دادم که دلیل جواب ندادنم درس خوندن بود و حواسم به گوشیم نبوده .
یه دوش کوتاه گرفتم و عجله ای موهامو خشک کردم و شکل گوجه بستمشون چون حوصله درست کردنشون رو نداشتم .
یه پیرهن و جین مشکی پوشیدم با بوتای قهوه ایم و کت بلند مشکیم چون بیرون سرد بود .کیف پولم و گوشیم رو برداشتم و رفتم سمت کافه لویی اینا که لویی بهم گفت اسمش لایته ، عجیبه تا حالا به اسمش توجه نکرده بودم .
درو باز کردم و اطرافو نگاه کردم ، لویی پشت پیشخوان بود و داشت به چیزی توی گوشیش نگاه میکرد و یه لبخند بزرگ روی لبش بود .
رفتم سمتش ، متوجه من شد و گوشیشو قفل کرد و از پشت پیشخوان اومد بیرون .
لویی : « بلاخره اومدی ، اوووو پسر لازم نبود اینقدر خوشگل کنی ، اونم وقتی من این لبلاسا تنمه »
به تک پوش آبیش و جین روشنش و پیشبندی که روش بسته بود اشاره کرد . از نظر من که با این تیپ و اون موهای شلخته روی صورتش واقعا خیره کننده شده بود .
هری : « از نظر من تو همه جوری خوشگلی »
کمی صورتش سرخ شد ولی سعی کرد با خندیدن و کمکم کردن واسه در اوردن کتم پنهانش کنه .
لویی : « تو بشین اونجا من نهارو سفارش میدم و زود میام »
هری : « نمیپرسی چی میخورم ؟ »
همون جور که کتم دستش بود شونهاشو بالا انداخت و گفت : « مگه مهمه »
YOU ARE READING
for you [l.s]
Fanfictionقرار نیست ، زندگی کسل کننده کسی دچار یه تحول بزرگ بشه. قرار نیست ، عشق چشم کسی رو کور کنه . قرار نیست ، کسی بخاطر عشقش خودشو عوض کنه. #larry