33

419 80 126
                                    


هری :

دیشب یه اتفاق خیلی خیلی خنده دار افتاد .
الکس شب موند خونه اندرو و درست وسط من و اندرو روی تخت خوابید .
قسمت خنده دارش این بود مجبور بودیم خیلی نزدیک بهم بخوابیم تا از روی تخت نیوفتیم . اندرو که عملا روی الکس خوابیده بود با اینکه مطمئنم اونقدر جا بود که مجبور نشه اینجوری بخوابه .

  الکسم جوری بغلش کرده بود و به من چشم غره میرفت وقتی نگاهشون کردم انگار من رقیب عشقیشم و از چشماش داد میزد که بهتره بکشم عقب وگرنه بد واسم تمام میشه . و همه این چیزا اینقدر واسم خنده دار بود که حتی نمیتونستم بین خنده هام نفس بکشم .

سعی میکردم به صورت نامحسوس  موقع بالا اوردن فنجون قهوه ام دهنمو محکم ببندم تا چیزی از اون قهوه ای بدمزه که معلوم بود اصلا نجوشیده توی دهنم نره .

اندرو داشت با بدبختی به ظرف تخم مرغ های سوخته رو به روش نگاه میکرد و سعی میکرد موقعی که الکس واسش لقمه میگیره نزنه زیر گریه .

الکس : « فقط یه لقمه دیگه ، تو که هیچی نخوردی سرکار  ضعف میکنی »

اندرو : « نه کافیه ، من زیاد صبحانه نمیخورم »

با بیچاره ترین حالتش گفت و از قیافش معلوم بود اگه یه لقمه دیگه از اون تخم مرغ بخوره قطعا میاره بالا .

الکس : « باید این صبحانه رو کامل بخوری . اینو من اماده کردم واست »

اینو با ذوق خیلی خاصی گفت که من دیگه نتونستم جلو خنده ام رو بگیریم و بلند زدم زیر خنده .

هری : « و اونم دقیقا بخاطر همین نخوره »

به ظرف روی میز اشاره کرده و ادامه دادم : « واقعا فکر نمیکنی یه کوچولو قیافه اس طبیعی نیست ؟ تو اونو جزغاله کردی الکس باورم نمیشه اندرو داره میخورشون »

الکس خجالتی خندید و با لقمه تو دستش بازی کرد .

الکس : « خوب من تا حالا نیمرو درست نکردم »

به فنجون های قهوه اشاره کردم و با خنده گفتم : « قهوه چی؟ »

الکس دستشو کشید توی موهاش و بیشتر قبل خجالت کشید .

الکس : « دستگاه قهوه سازتون زیادی قدیمیه ، بلد نبودم باهاش کار کنم »

اندرو یه مشت اروم زد به شونه الکس و با خنده شوخی کرد .

اندرو : « یعنی الان میخوای بگی خیلی پولداری ؟»

بلندتر زدم زیر خنده ، لعنتی من هیچ وقت از اینجا نمیرم . این دوتا از کیوتم یه چیزی اونور ترن .

الکس : « اینو همه میدونن فکر نکنم دیگه لازم باشه بگمش »

اونم مثل اندرو شوخی کرد .

ولی جدی الکس با اینکه همکار اندرو بود ولی خیلی اوضاع مالیش خفن تر بود ، هنوز یادمه وقتی خونشون مهمونی سال نو دعوت شدیم ، من و اندرو فقط داشتیم به خونه اش نگاه میکردیم اون لعنتی زیادی بزرگ و لوکس بود .

for you [l.s]Where stories live. Discover now