12

454 81 57
                                    


لویی :

تازه شیفتم تمام شده بود و داشت میرفتم سمت خوابگاه که هری رو با یه پسری دیدم . اونا پشتشون به من بود و هری داشت یه با ذوق یه چیزی رو واسش تعریف میکرد . این پسره کیه ؟ نکنه دوست پسرشه ، اون که گفت دوست پسر نداره .
صبر کن ببینم چرا هری داره گشاد گشاد راه میره ؟
اخمام رفت تو هم . دو روز رفت لندن حالا با دوست پسرش باید برگرده؟ اونم این شکلی ؟

اونا بدون اینکه منو ببینن رفتن سمت آسانسور . مگه آسانسور خوابگاه کارم میکنه ؟
آخرین باری که سوارش شدم بعد کلی تکون خوردن و اهنگ زدن وقتی درش باز شد  همون جای قبلی بود . تازه زین گفت خوش شانسم که درش باز شد و گیر نکردم توش .

ترجیح دادم از پله ها برم ، سه طبقه ارزش این همه دردسر رو نداره .
رفتم توی اتاقم و در کوبیدم . زین از خواب پرید و با تعجب نگام کرد .

زین : « چته وحشی ، مگه نمیبینی خوابم »

جوابشو ندادم و لباسامو در اوردم و پرت کردم یه گوشه و شلوار و گرمن مشکی ادیداسم رو پوشیدم .

زین نشست سر تخت و با تعجب نگام کرد : « لویی چی شده ؟ چرا اینقدر عصبانی ؟»

خودمم نمیدونستم چرا اعصبانیم ، چون هری رو با یکی دیگه دیده بودم؟
این که به من ربطی نداره . پس چه مرگم بود . سعی کردم اون گوشه مغزم که میگفت چون ازش خوشت اومده رو نادیده بگیرم .

ترجیح دادم چیزی راجب هری به زین نگم .

لویی : « کافه خیلی شلوغ بود خسته شدم »

دراز کشیدم روی تخت تا کمی فکرمو ازاد کنم .
در باز شد و لیام اومد داخل .

لیام : « سلام بچه ها چطورید؟ »

زین : « سلام »

لیام رفت سمت زین و روی تختش نشست .

بلند شدم و روی تختم نشستم ، چرا لیام  اومده اینجا ؟

لویی : « اینجا چیکار میکنی؟»

زین و لیام از حرفم جا خوردن .

لیام : « من همیشه اینجام »

اخم کردم ، حتما هری از اتاق انداختش بیرون تا با اون پسره تنها باشه .

لویی : « چرا توی اتاقت نموندی ؟»

زین اخم کرد بهم  : « چه مرگته لویی داری شورشو در میاری »

لیام : « هری و دوستش اومده بودن ، منم نخواستم مزاحمشون بشم واسه همین اومدم اینجا »

از روی تخت زین بلند شد و رفت سمت در اتاق ، معلومه بود ناراحت شده .

لیام : « انگار اینجا هم مزاحمم » و از اتاق رفت بیرون .

زین بلند و رفت دنبال لیام ، قبلش یه اخم وحشتناک بهم کرد و گفت خیلی عوضی شدم .

for you [l.s]Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang