20

504 88 33
                                    


هری :

اندرو قرار شد فردا برگرده واسه همین نایل امشب هممون رو دعوت کرده بود خونه اش تا دور هم باشیم .

زین و اندرو روی کاناپه جلومون نشسته بودن و داشتن با هم حرف میزدن .

منم لم داده بودم روی لویی چون خیلی امروز خسته شده بودم . لویی ام داشت توی گوشم راجب روزش صبحت میکرد .

بلاخره نایل و لیام از توی آشپزخونه با 6 تا قهوه و یه ظرف کیک اومدن و بعد گذاشتنشون روز میز روی مبل کناری نشستن .

نایل : « من مهمون داریم افتضاحه ، خودتون بردارید دیگه »

لویی : « از گذاشتن قهوه ها روی میز معلوم بود مهمون دارید »

نایل : « دلتونم بخواد . تازه واستون کیکم پختم »

سر جام درست نشستم و خم شدم روی میز و قهوه بچه ها رو دادم دستشون .

هری : « نایل . لااقل ظرف میاوردی واسه کیک »

نایل : « ای وای ظرف نیاوردم ، حواسم سر جاش نیست اصلا »

کمی سرخ شد و رفت سمت اشپزخونه تا ظرف بیاره .
همه نگاها رفت سمت لیام که داشت نیشخند میزد .

لویی : « چیکار کردی لیام ؟ »

لویی با حالت مچ گیرانه ای گفت و لیام در جوابش شونه هاشو بالا انداخت .

لیام : « هیچی بابا . فقط ازش خواستم دوست پسرم بشه اونم هول کرد یهو »

زین : « بلاخره بهش گفتی ؟؟؟ »

لیام سری تکون داد و زین بلند شد و با لیام های فایو زد .

لویی ام یه لبخند بزرگ زده بود .

لویی : « بهت افتخار میکنم لیام ، پسر خودمی »

منو اندرو داشتیم گیج بهشون نگاه میکردم .

اندرو : « مگه قبول کرد که این کارا رو میکنید ؟ »

لبخند لیام رفت و با استرس گفت : « نه . ولی نه هم نگفت یعنی قبول میکنه مگه نه لویی ؟ »

لویی : « اره بابا کی به توله ببر من نه میگه اخه »

از روی مبل بلند شدم و رفتم سمت اشپزخونه اخه نایل هنوز نیومده بود . مگه چند تا ظرف اوردن چقدر طول میکشه اخه ؟

رفتم توی آشپزخونه که دیدم نایل تکیه داده به سینک و پشتش به منه . معلوم بود بدجور فکرش درگیره چون حتی متوجه اومدن منم نشد .

هری : « نایلر »

اروم صداش کردم و رفتم سمتش ، برگشت سمتم .

نایل : « چرا تو اومدی الان میام »

یه لبخند بزرگ زدم و بغلش کردم .

هری : « لیام گفت ازت خواسته دوست پسرش باشی . بهت تبریک میگم پسر »

for you [l.s]Where stories live. Discover now