هری :اندرو قرار شد فردا برگرده واسه همین نایل امشب هممون رو دعوت کرده بود خونه اش تا دور هم باشیم .
زین و اندرو روی کاناپه جلومون نشسته بودن و داشتن با هم حرف میزدن .
منم لم داده بودم روی لویی چون خیلی امروز خسته شده بودم . لویی ام داشت توی گوشم راجب روزش صبحت میکرد .
بلاخره نایل و لیام از توی آشپزخونه با 6 تا قهوه و یه ظرف کیک اومدن و بعد گذاشتنشون روز میز روی مبل کناری نشستن .
نایل : « من مهمون داریم افتضاحه ، خودتون بردارید دیگه »
لویی : « از گذاشتن قهوه ها روی میز معلوم بود مهمون دارید »
نایل : « دلتونم بخواد . تازه واستون کیکم پختم »
سر جام درست نشستم و خم شدم روی میز و قهوه بچه ها رو دادم دستشون .
هری : « نایل . لااقل ظرف میاوردی واسه کیک »
نایل : « ای وای ظرف نیاوردم ، حواسم سر جاش نیست اصلا »
کمی سرخ شد و رفت سمت اشپزخونه تا ظرف بیاره .
همه نگاها رفت سمت لیام که داشت نیشخند میزد .لویی : « چیکار کردی لیام ؟ »
لویی با حالت مچ گیرانه ای گفت و لیام در جوابش شونه هاشو بالا انداخت .
لیام : « هیچی بابا . فقط ازش خواستم دوست پسرم بشه اونم هول کرد یهو »
زین : « بلاخره بهش گفتی ؟؟؟ »
لیام سری تکون داد و زین بلند شد و با لیام های فایو زد .
لویی ام یه لبخند بزرگ زده بود .
لویی : « بهت افتخار میکنم لیام ، پسر خودمی »
منو اندرو داشتیم گیج بهشون نگاه میکردم .
اندرو : « مگه قبول کرد که این کارا رو میکنید ؟ »
لبخند لیام رفت و با استرس گفت : « نه . ولی نه هم نگفت یعنی قبول میکنه مگه نه لویی ؟ »
لویی : « اره بابا کی به توله ببر من نه میگه اخه »
از روی مبل بلند شدم و رفتم سمت اشپزخونه اخه نایل هنوز نیومده بود . مگه چند تا ظرف اوردن چقدر طول میکشه اخه ؟
رفتم توی آشپزخونه که دیدم نایل تکیه داده به سینک و پشتش به منه . معلوم بود بدجور فکرش درگیره چون حتی متوجه اومدن منم نشد .
هری : « نایلر »
اروم صداش کردم و رفتم سمتش ، برگشت سمتم .
نایل : « چرا تو اومدی الان میام »
یه لبخند بزرگ زدم و بغلش کردم .
هری : « لیام گفت ازت خواسته دوست پسرش باشی . بهت تبریک میگم پسر »
YOU ARE READING
for you [l.s]
Fanfictionقرار نیست ، زندگی کسل کننده کسی دچار یه تحول بزرگ بشه. قرار نیست ، عشق چشم کسی رو کور کنه . قرار نیست ، کسی بخاطر عشقش خودشو عوض کنه. #larry