17

517 87 32
                                    


هری :

چشمامو باز کردم که دیدم سر تختم دراز کشیدم و کسی توی اتاق نیست .
ساعت گوشیمو چک کردم دیدم ساعت 2 ظهره .
یادمه داشتم توی بغل اندرو گریه میکردم . حتما اینقدر گریه کردم تا خوابم برده . ولی اونا الان کجان.

حالا که کمی اروم شده بودم تازه فهمیدم زیادی واکنش دادم به حرف لویی . اون که چیزی نگفته بود ، من فقط یه خاطره بد واسم مرور شد و قد تمام مدتی که باید گریه میکردم و نکردم گریه کردم .

صدای بحث کردن از بیرون اتاق میومد چقدر صداهاشون اشنا بود .

از تختم بلند شدم و رفتم سمت در . هنوز لباسهای بیرونم تنم بودن . در و باز کردم و دیدم اندرو یقه لویی رو گرفته . نایل و لیامم سعی دارن جداشون کنن .

هری : « اینجا چه خبره ؟ »

سعی کردم بلند بگم تا توجهشون بهم جلب بشه ، ولی صدام وحشتناک گرفته بود .

نایل اومد سمتم و گفت : « کی بیدار شدی هری ؟ »

از کنار نایل رد شدم و دست اندرو رو کشیدم و از هم جداشون کردم .

هری : « این کارا چیه ؟ چرا کسی نمیگه اینجا چه خبره؟ »

لویی : « من اومدم بهت سر بزنم و ازت معذرت خواهی کنم چون لیام بهم گفت از حرفم ناراحت شدی . باور کن من منظوری نداشتم هری »

اندرو اخم شدیدی به لویی کرد و خواست دوباره بره سمتش که من گرفتمش .

اندرو : « بهتره دفعه بعدی مواظب حرف زدنت باشی تا مجبور به معذرت خواهی نشی »

لویی : « من منظوری از حرفام نداشتم . اصلا به تو چه ربطی داره »

اندرو : « به من چه ربطی داره ؟؟؟ من تورو میکشم »

اندرو رو محکم تر گرفتم چون میخواست بره سمت لویی.

هری : « جفتتون خفه بشید »

لویی : « من فقط اومده بودم ازت معذرت خواهی کنم اون شروع کرد »

به نایل که جفتمون ایستاده بود و از صورتش معلوم بود حسابی ترسیده گفتم : « اندرو رو ببر خونت من با ماشین اندرو میام اونجا »

اندرو اومد حرفی بزنه که اخم کردم و گفتم : « کلیدا »

کلیدا رو بهم داد و با اخم وحشتاکی که به لویی کرد بدون اینکه منتظر نایل بمونه رفت . نایلم اروم خداحافظی کرد و دوید دنبالش .

رو کردم به لیام : « میشه بری پیش زین ؟ باید تنها با لویی حرف بزنم »

سرشو تکون داد و زود رفت . به لویی اشاره کردم بره توی اتاق . خودمم دنبالش رفتم و درو بستم .

خودم باید این مشکلو حل کنم پس رفتم و روی تختم نشستم . لویی ام رو تخت لیام نشست و نگاهم کرد .

for you [l.s]Where stories live. Discover now