هری :امروز عالی پیش رفت ، نهارو با لویی خوردم کلی سر اینکه من حساب کنم بحث کردیم اخرشم لویی گفت خودش حساب میکنه چون اون پیشنهادش رو داده .
بعد اون یه چرت عالی زدم تا الان که لویی از سرکار اومد و یه راست اومده پیش من و الانم روی تخت من دراز کشیدیم و داریم باهم توی لب تاب من فیلم میبینیم .
البته کیوتیش وقتی هودی من تنشه و توش داره گم شده رو نمیشه نادیده گرفت .
لویی داره با موهام بازی میکنه و من کاملا گیج حس خوبشم و هیچی از فیلمی که داره پخش میشه نمیفهمم تا وقتی توی بغل لویی خوابیدم .
لویی در لب تابو بست چون انگار فیلمه تمام شده بود .
لویی : « دوست داری با موهات بازی میکنم ؟ »
اروم جوری که فقط خودمون بشنویم گفت ، البته کسی جز ما توی اتاق نبود .
زیر لب هومی گفتم و خودمو بیشتر تو بغل لویی جمع کردم .
لویی : « روز اولی که دیدمت اصلا فکر نمیکردم یه روزی اینجوری بغلت کنم »
کمی جا به جا شد تا من راحت تر باشم . سرمو بالا اوردم و یه لبخند بهش زدم و سرمو گذاشتم روی کتف تا بتونم ببینمش .
لویی : « روز اولی که دیدمت یه پسر مغرور و از خودراضی بودی که حتی نموندی باهامون حرف بزنی و از اتاق رفتی بیرون »
یه لبخند بزرگ زد و ادامه داد : « لعنتی ازت متنفر بودم اون لحظه »
منم مثل خودش اروم صحبت کردم البته با وجود دستش توی موهام نمیشد خماری چشمام و صدام رو نادیده گرفت .
هری : « من فقط تعجب کرده بودم وخجالت میکشیدم نمیدونستم چی باید بگم واسه همین از اتاق زدم بیرون »
لویی آروم زد روی دماغم .
لویی : « دقیقا وقتی توی کافه ازم معذرت خواهی کردی فهمیدم که کاملا راجبت اشتباه فکر میکردم »
دستشو گذاشت زیر سرش و به سقف نگاه کرد .
لویی : « بعد که شناختمت دیدم یه پسر فوقالعاده ای . خیلی مهربون بودی و همیشه لبخندت روی لبت بود ، حتی یه سری توی دانشگاه دیدمت که با وجود تنها بودنت و هندزفیری توی گوشت بازم یه لبخند روی لبت بود »
سکوت کردم و گذاشتم لویی ادامه بده .
لویی : « هیچ وقت یادم نمیره ولی ازم شمارمو خواستی که اگه توی ورزشگاه راهتون ندادن بهم زنگ بزنی ، اگه نوع نگاهت و معصومیت توی صداتو نمیدیدم فکر میکردم داری باهام لاس میزنی که شمارمو بگیری »
بهم نگاه کرد و دستشو کشید روی صورتم .
لویی : « وقتی چند روز نبودی ناخودآگاه دلم شور زد چون وقتی از لیام پرسیدم گفت نمیدونه کجایی ، وقتی بهت پیام دادم و تو گفتی برگشتی پیش خانواده ات و همیشه کاری میکنی که به معصوم بودنت ایمان اوردم »
YOU ARE READING
for you [l.s]
Fanfictionقرار نیست ، زندگی کسل کننده کسی دچار یه تحول بزرگ بشه. قرار نیست ، عشق چشم کسی رو کور کنه . قرار نیست ، کسی بخاطر عشقش خودشو عوض کنه. #larry