35

410 82 105
                                    


هری :

لویی : « چی شد الان؟ »

هری : « نمیدونم »

بدجور گیج و عصبانی بودم از رفتار اندرو ، اون منو نادیده گرفت ؟ واقعا ؟ چه اتفاقی داره میوفته اینجا .

خواستم برم و ازش بپرسم چی شده که دیدم لویی موذب ایستاده وسط خونه .
نفس عمیق کشیدم و یه لبخند زورکی به لویی زدم .

هری : « خوش امد گوییه خوبی نبود »

شوخی کردم تا کمی جو بهتر بشه چون لعنتی اندرو حتی به لویی نگاهم نکرد چه برسه بهش سلام کنه .

لویی : « باور کن بدتر اینم پیش اومده واسم ، بازم خوبه بیرونم نکرد »

لویی لبخند زد و هنوز توی جاش ایستاده بود و اطرافو نگاه میکرد .

هری : « اگه همچین اتفاقی میوفتاد خودم اون یکی چشمش رو کبود میکردم »

دست لویی رو گرفتم و رفتیم سمت آشپزخونه تا به غذا سر بزنیم .

لویی : « از کی تا حالا تو دعوایی شدی ؟ »

زیر گازو خاموش کردم و چهارتا ظرف از کابینت در اوردم .

هری : « بودم . فقط نشون نمیدادم »

لویی : « یعنی باید ازت بترسم الان؟ »

با خنده گفت و کمکم کرد تا وسیله های شامو روی کانتر بچینم .

هری : « شاید »

همینجوری که داشتم میرفتم اندرو رو صدا کنم واسش چشمک زدم .

پشت در اتاقش موندم و سعی کردم از صداها بفهمم داخل چه خبره ولی هیچ صدایی نمیومد . ترجیح دادم در بزنم چون الکس اونجا بود و نمیخواستم مزاحم چیزی بشم .

در زدم و بعد چند ثانیه صدای بیا داخل الکس اومد .

درو باز کردم و داخل اتاق شدم . اندرو روی تختش نشسته بود و سرشو با دستاش گرفته بود و هنوز لباسهای بیرونش تنش بود ، الکسم داشتم دور اتاق راه میرفت و معلوم بود بدجور کلافه اس .

هری : « شام حاضره »

اندرو : « گرسنه ام نیست »

همون جوری که سرش پایین بود گفت .

به الکس نگاه کردم شاید اون چیزی بگه ولی اونم فقط سرشو انداخته بود پایین .

هری : « اندرو »

با التماس اسمشو صدا کردم که شاید حداقل نگاهم کنه ولی هیچ عکس العملی نشون نداد .

جلوش زانو زدم و سعی کردم توی صورتش نگاه کنم . هنوز صورتشو با دستاش پوشونده بود و این وضعش واقعا دردناک بود واسم .

هری : « اندرو ... خواهش میکنم نگاهم کن »

سعی کردم دستاشو از روی صورتش بردارم ، اولش کمی مقاومت کرد ولی بعد گذاشت صورتش ببینم .

for you [l.s]Where stories live. Discover now