هری :لویی : « چی شد الان؟ »
هری : « نمیدونم »
بدجور گیج و عصبانی بودم از رفتار اندرو ، اون منو نادیده گرفت ؟ واقعا ؟ چه اتفاقی داره میوفته اینجا .
خواستم برم و ازش بپرسم چی شده که دیدم لویی موذب ایستاده وسط خونه .
نفس عمیق کشیدم و یه لبخند زورکی به لویی زدم .هری : « خوش امد گوییه خوبی نبود »
شوخی کردم تا کمی جو بهتر بشه چون لعنتی اندرو حتی به لویی نگاهم نکرد چه برسه بهش سلام کنه .
لویی : « باور کن بدتر اینم پیش اومده واسم ، بازم خوبه بیرونم نکرد »
لویی لبخند زد و هنوز توی جاش ایستاده بود و اطرافو نگاه میکرد .
هری : « اگه همچین اتفاقی میوفتاد خودم اون یکی چشمش رو کبود میکردم »
دست لویی رو گرفتم و رفتیم سمت آشپزخونه تا به غذا سر بزنیم .
لویی : « از کی تا حالا تو دعوایی شدی ؟ »
زیر گازو خاموش کردم و چهارتا ظرف از کابینت در اوردم .
هری : « بودم . فقط نشون نمیدادم »
لویی : « یعنی باید ازت بترسم الان؟ »
با خنده گفت و کمکم کرد تا وسیله های شامو روی کانتر بچینم .
هری : « شاید »
همینجوری که داشتم میرفتم اندرو رو صدا کنم واسش چشمک زدم .
پشت در اتاقش موندم و سعی کردم از صداها بفهمم داخل چه خبره ولی هیچ صدایی نمیومد . ترجیح دادم در بزنم چون الکس اونجا بود و نمیخواستم مزاحم چیزی بشم .
در زدم و بعد چند ثانیه صدای بیا داخل الکس اومد .
درو باز کردم و داخل اتاق شدم . اندرو روی تختش نشسته بود و سرشو با دستاش گرفته بود و هنوز لباسهای بیرونش تنش بود ، الکسم داشتم دور اتاق راه میرفت و معلوم بود بدجور کلافه اس .
هری : « شام حاضره »
اندرو : « گرسنه ام نیست »
همون جوری که سرش پایین بود گفت .
به الکس نگاه کردم شاید اون چیزی بگه ولی اونم فقط سرشو انداخته بود پایین .
هری : « اندرو »
با التماس اسمشو صدا کردم که شاید حداقل نگاهم کنه ولی هیچ عکس العملی نشون نداد .
جلوش زانو زدم و سعی کردم توی صورتش نگاه کنم . هنوز صورتشو با دستاش پوشونده بود و این وضعش واقعا دردناک بود واسم .
هری : « اندرو ... خواهش میکنم نگاهم کن »
سعی کردم دستاشو از روی صورتش بردارم ، اولش کمی مقاومت کرد ولی بعد گذاشت صورتش ببینم .
![](https://img.wattpad.com/cover/151505191-288-k611386.jpg)
YOU ARE READING
for you [l.s]
Fanfictionقرار نیست ، زندگی کسل کننده کسی دچار یه تحول بزرگ بشه. قرار نیست ، عشق چشم کسی رو کور کنه . قرار نیست ، کسی بخاطر عشقش خودشو عوض کنه. #larry