هری :اخرای شام بود که جو کمی صمیمی تر شده بود و لویی داشت راجب خانواده اش میگفت
لویی : « مامانم معلمه ریاضیه واسه همین همیشه روی درس خوندمون سخت گیر بوده . دو تا خواهرم دارم که لوتی سال اخر دبیرستانه و فیزی سال سومه »
وقتی راجب خانواده اش میگه یه لبخند خیلی بزرگ روی صورتشه . معلومه خیلی دوستشون داره .
هری : « پدرت چی ؟ اون چیکارس ؟ »
لویی : « پدرم 10 سال پیش فوت کرده ولی قبلا کارمند بانک بود »
هری : « متاسفم . نمیخواستم ناراحتت کنم »
سرمو میندازم پایین که یه لبخند کوچیک میزنه و دستمو میگیره .
لویی : « چیزی نیست هری ، بهش عادت کردم ، خوب تو از خودت بگو »
تو چشماش نگاه میکنم . هنوز دستش توی دستمه . گرفتن دستاش واقعا حس خوبی بهم میده .
هری : « مامانم وکیله و پدرم حسابداره . یه خواهر بزرگتر خودمم دارم به اسم جما . درسش تمام شده و کار اموز یه شرکت تعمیر قطعات کامپیوتریه »
لویی : « واااو یه خواهر فنی ، خیلی باحاله مگه نه ؟ »
هری : « اره ، خیلی باحاله البته تا وقتی که کل دل و روده کامپیوترت رو نیاره پایین ، بین خودمون باشه من حتی میترسم لب تابمو ببرم خونه با خودم »
لویی میخنده به حرفم و کمی از غذاش میخوره .
لعنتی غذای اینجا محشره .من اصلا فکر نمیکردم قراره بیایم همچین جایی .
نایل بفهمه اومدم اینجا خودشو خفه میکنه . چون چندبار سعی کردیم اینجا میز بگیریم ولی واقعا نشد . لویی باید پارتی کلفتی اینجا داشته باشه که تونسته تو این تایم کم میز بگیره .همینجور که دستای همو گرفته بودیم داشتیم باقی غذامونو میخوردیم .
لویی : « به نظرم دیگه وقتشه نوشیدنی بگیریم »
به پیشخدمتی که مسئول میزمون بود اشاره کرد و اونم اومد سمتمون .
لویی : « دو لیوان شامپاین هلو لطفا »
پسره چشمی گفت و رفت .
لویی باز مثل قبل بدون اینکه از من بپرسه سفارش نوشیدنی داد .
هری : « چراا هیچ وقت نظر منو نمیپرسی ؟ »
شونه بالا انداخت و خندید.
لویی : « نمیدونم . باور کن عمدی نیست »
هری : « شاید من دوست نداشته باشم خوب »
لویی : « کیه که شامپاین هلو دوست نداشته باشه اخه »
خندیدم و کمی دستشو فشار دادم .
YOU ARE READING
for you [l.s]
Fanfictionقرار نیست ، زندگی کسل کننده کسی دچار یه تحول بزرگ بشه. قرار نیست ، عشق چشم کسی رو کور کنه . قرار نیست ، کسی بخاطر عشقش خودشو عوض کنه. #larry