Harry :
به louis :
سلام خوبم . دیروز بعد کلاسم برگشتم خونه ام .از louis :
خونه ات ؟ تو مگه خونه داری؟ پس چرا میای خوابگاه ؟به louis :
نه منظورم خونه ام توی لندن بود . برگشتم لندن.از louis :
واسه چی برگشتی لندن ؟ اتفاقی واسه خانواده ات افتاده؟از حرفش خنده ام گرفت ، اخه تو خوابگاه عجیبه که یکی هر هفته برگرده به شهرش . همه اونجا میرن سرکار و زندگیشون رو توی اون شهر برپا کردن و فوقش چند ماهی یه بار و موقع کریسمس به خانوادشون سر میزنن .
به louis :
نه اتفاقی نیوفتاده ، من همیشه اخر هفته هام رو برمیگردم تا پیش خانواده و دوستام باشماز louis :
چقدر عجیب غریب .از louis :
یه فیلم جدید اومده توی سینما میخواستیم با بچه ها بریم ، گفتم تو و نایل هم بگم بیاید باهامون که دیگه نیستی .به louis :
اها . خوش بگذره بهتون .از louis :
کی برمیگردی ؟به louis :
احتمال فردا شب .از louis :
اها باشه . خوش بگذره با خانواده ات .جواب پیامشو ندادم چون مامان گفت که میز اماده اس و بریم نهار بخوریم .
سر نهار اندرو پیشم نشست و باهم کلی سر به سر مامانم گذاشتیم که اگه اینقدر دستپختش خوب نبود بابا اینقدر چاق نمیشد .
بعد نهار هممون دور هم نشسته بودیم و چایی میخوردیم ، توی خونه ما فقط و فقط واسه صبحانه قهوه میخورن و بقیه روز باید چایی بخوری .
مامانم : « دانشگاه چطوره هری ؟ »
هری : « مثل همیشه ، راستی یه هم اتاقی جدید پیدا کردم . جز تیم فوتباله دانشگاهه »
مامان خندید و واسم چشمک زد .
مامان : « کمی باهاش اشنا شو ، شاید تونستی خودتو قالبش کنی »
با حرص گفتم : « مامان »
جما بلند خندید و بقیه از خنده جما خندیدن .
جما : « ببین مامانم از دستت خسته شده »
مامانم شونه بالا انداخت و گفت : « خوب همیشه بچه ها تیم فوتبال هاتن ، این جور نیست ؟»
حس کردم صورتم از خجالت گر گرفته .
هری : « مامان بس کن ، اون خودش دوست پسر داره »
جما کبود شده بود از خنده . بریده بریده گفت : « چی میگی تو مامان ، این خودش امارشم در اورده و میدونه دوست پسر داره طرف »
تازه فهمیدم چی گفتم . بیشتر خجالت کشیدم ، من فقط میخواستم دروغ بگم تا دست از سرم بردارن . خوب مثل اینکه گند زدم .
YOU ARE READING
for you [l.s]
Fanfictionقرار نیست ، زندگی کسل کننده کسی دچار یه تحول بزرگ بشه. قرار نیست ، عشق چشم کسی رو کور کنه . قرار نیست ، کسی بخاطر عشقش خودشو عوض کنه. #larry