Harry :
ساعت 4 ونیم بود که رسیدیم به ورزشگاه . رفتیم و روی صندلی های ردیف سوم نشستیم و به کسایی که داشتن فوتبال بازی میکردن نگاه کردیم ، همه پسرا پیرهن و شورت ورزشی سفید رنگ و یک شکل تنشون بود و بعضیا روی لباسشون کاور ابی پوشیده بودن و داشتن با اونایی که کاور نداشتن مسابقه میدادن .
با چشمم دنبال لویی و لیام میگذشتم که یکی از کسایی که مثل ما روی صندلی ها بود اومد سمتمون ، کمی که نزدیکتر شدم دیدم زینه .
زین : « سلام . بالاخره اومدید »
هری : « سلام ببخشید خواب موندیم »
نایلم به زین نگاه کرد .
نایل :« سلام . ما جایی همو ندیدیم ، خیلی قیافت واسم آشناست »
زین پیش من نشست و خودشو کشید جلو که با نایل صبحت کنه .
زین : « سر کلاس ریاضی استاد گری با هم بودیم ، اگه کمکم نمیکردی نمیتونستم پاسش کنم »
نایل خندید .
نایل : « اره یادم اومد تو همون پسره بلوز قرمزه بودی که برگش سفید بود تازه با اعتماد به نفس از روی کسی نمینوشت »
زین : « توام همون پسر چشم ابیه بودی که برگمو با برگه خودت عوض کردی و جواب همه سوالا رو نوشتی بدون اینکه ازت بخوام »
نایل و زین با هم به خاطره مشترکشون میخندین و من حواسم توی زمین بازی بود تا لویی یاو پیدا کنم.
زین وقتی دید دارم دنبال بچه ها میگردم گفت : « لویی و لیام کاور پوشیدن و اونجان »
با دستش یه جایی وسط زمین رو نشون داد ، من و نایل با دقت نگاه کردیم که بالاخره دیدیمشون .
بعد ربع ساعت نشستن اونجا و خندیدن به حرفای زین و نایل راجب استادشون ، مربی سوت زد و داد زد : « 10 دقیقه استراحت »
لیام و لویی دویدن سمتمون و جلومون ایستادن . هنوز بخاطر بازی نفس نفس میزدن و خیس عرق بودن .
لویی با لبخند اومد سمت صندلی ها و نشست پیش زین ، لیامم همین کارو کرد و نشست پیش لویی .
لویی : « کی اومدید ؟ فکر کردم دیگه نمیاید »
هری : « نیم ساعتی میشه که اومدیم »
نایل که تا الان با زین صمیمی شده بود و یخش اب شده بود شروع کرد به پر حرفی .
نایل : « خسته نباشید ، چقدر مربیتون سخت گیره من جای شما بودم میمیردم ، تازه من فقط نیم ساعت تمرین رو دیدم واقعا چطور تحمل میکنید ؟ »
لویی خندید و لیام دستی کشید به موهاش و اونایی که اومده بودن پایین رو دوباره به سمت بالا فرستاد
لیام : « فقط میخوام تمرین تمام بشه و برم یه دوش بگیرم »
پشت پاشو با دست نشون داد یه کبودی بزرگ روش بود . اخم نایل از چشمم دور نموند .
YOU ARE READING
for you [l.s]
Fanfictionقرار نیست ، زندگی کسل کننده کسی دچار یه تحول بزرگ بشه. قرار نیست ، عشق چشم کسی رو کور کنه . قرار نیست ، کسی بخاطر عشقش خودشو عوض کنه. #larry