39

495 83 91
                                    


لویی :

باورم نمیشه هری تمام این مدت بهم دروغ گفته . وقتی گوشیش رو توی حمام دیدم واقعا جا خوردم و احساس حالت تهوع بدی بهم دست داد .

این حس بدترم شد وقتی هری سکوت کرد و سرشو انداخت پایین .

لویی : « چرا چیزی نمیگی هری ؟ مگه نگفتی گوشیت شکسته یا گم شده یا هر فاک دیگه ای . پس این کوفتی چیه ؟ »

سعی کردم صدامو بالا نبرم ولی از پریدن هری معلوم بود خیلی موفق نشدم.

به الکس و اندرو نگاه کردم . بهشون نمیخورد جا خورده باشن تا حتی تعجب کرده باشن ، هه خوب معلومه تعجب نمیکنن . تنها فرد غریبه اینجا منم .

لویی : « پس همتون میدونستون و منو بازی دادین »

رومو ازشون گرفتم و دستمو کردم توی موهام و عصبی کشیدمشون .

هری : « اینجور نگو لویی »

هری با صدای ارومی گفت و به وضوح میشد بغض توی صداش رو شنید .

سکوت کردم چون عصبی تر این بودم که چیزی بگم .

هری : « بچه ها میشه تنهامون بزارید »

هری به اندرو الکس گفت و اونا هم بعد چند ثانیه از آشپزخونه رفتن بیرون و ما رو تنها گذاشتن .

هری : « میشه لطفا نگاهم کنی لویی »

برگشتم سمتش و به چشمای خیسش نگاه کردم ، باورم نمیشه این چشما بهم دروغ گفته باشن .

هری : « من اشتباه کردم لویی . میدونم باید بهت میگفتم ولی ترسیدم ، خیلی ترسیدم »

لویی : « اینقدر ترسناک به نظر میام یعنی »

هری : « نه ، از گذشتم ترسیدم . ترسیدم اگه راجب گذشته ام بدونی ولم کنی »

گیج شده بودم . حرفای هری اصلا باهم جور در نمیومد.

لویی : « گذشته ات چه ربطی به الان داره هری ؟ »

سرشو انداخت پایین و با انگشتاش بازی کردم و به خیال خودش فکر کرد من قطره اشکی که از چشماش ریخت رو ندیدم .

هری : « اون اومده بود دنبالم . گذشته ام اومده بود دنبالم »

چند لحظه سکوت کرد و با دستش اشکاشو پاک کرد . هنوز چشمش به دستاش بود و نگاهم نمیکرد .

هری : « من سعی کردم ازش فرار کنم . کاری که همیشه میکنم ، واسه همین گوشیم رو خاموش کردم چون اون شمارمو پیدا کرده بود »

بیشتر از گیج شدن عصبانی بودم . هری اینقدر بهم اعتماد نداشت که وقتی کسی اذیتش میکنه یا هر کوفت دیگه ای بهم بگه .

هری : « من واقعا نمیخواستم دیگه حتی اسمشو بشنوم ولی اون به اندرو اسیب زد و دیگه نتونستم تحمل کنم »

for you [l.s]Where stories live. Discover now