لویی :باورم نمیشه هری تمام این مدت بهم دروغ گفته . وقتی گوشیش رو توی حمام دیدم واقعا جا خوردم و احساس حالت تهوع بدی بهم دست داد .
این حس بدترم شد وقتی هری سکوت کرد و سرشو انداخت پایین .
لویی : « چرا چیزی نمیگی هری ؟ مگه نگفتی گوشیت شکسته یا گم شده یا هر فاک دیگه ای . پس این کوفتی چیه ؟ »
سعی کردم صدامو بالا نبرم ولی از پریدن هری معلوم بود خیلی موفق نشدم.
به الکس و اندرو نگاه کردم . بهشون نمیخورد جا خورده باشن تا حتی تعجب کرده باشن ، هه خوب معلومه تعجب نمیکنن . تنها فرد غریبه اینجا منم .
لویی : « پس همتون میدونستون و منو بازی دادین »
رومو ازشون گرفتم و دستمو کردم توی موهام و عصبی کشیدمشون .
هری : « اینجور نگو لویی »
هری با صدای ارومی گفت و به وضوح میشد بغض توی صداش رو شنید .
سکوت کردم چون عصبی تر این بودم که چیزی بگم .
هری : « بچه ها میشه تنهامون بزارید »
هری به اندرو الکس گفت و اونا هم بعد چند ثانیه از آشپزخونه رفتن بیرون و ما رو تنها گذاشتن .
هری : « میشه لطفا نگاهم کنی لویی »
برگشتم سمتش و به چشمای خیسش نگاه کردم ، باورم نمیشه این چشما بهم دروغ گفته باشن .
هری : « من اشتباه کردم لویی . میدونم باید بهت میگفتم ولی ترسیدم ، خیلی ترسیدم »
لویی : « اینقدر ترسناک به نظر میام یعنی »
هری : « نه ، از گذشتم ترسیدم . ترسیدم اگه راجب گذشته ام بدونی ولم کنی »
گیج شده بودم . حرفای هری اصلا باهم جور در نمیومد.
لویی : « گذشته ات چه ربطی به الان داره هری ؟ »
سرشو انداخت پایین و با انگشتاش بازی کردم و به خیال خودش فکر کرد من قطره اشکی که از چشماش ریخت رو ندیدم .
هری : « اون اومده بود دنبالم . گذشته ام اومده بود دنبالم »
چند لحظه سکوت کرد و با دستش اشکاشو پاک کرد . هنوز چشمش به دستاش بود و نگاهم نمیکرد .
هری : « من سعی کردم ازش فرار کنم . کاری که همیشه میکنم ، واسه همین گوشیم رو خاموش کردم چون اون شمارمو پیدا کرده بود »
بیشتر از گیج شدن عصبانی بودم . هری اینقدر بهم اعتماد نداشت که وقتی کسی اذیتش میکنه یا هر کوفت دیگه ای بهم بگه .
هری : « من واقعا نمیخواستم دیگه حتی اسمشو بشنوم ولی اون به اندرو اسیب زد و دیگه نتونستم تحمل کنم »
YOU ARE READING
for you [l.s]
Fanfictionقرار نیست ، زندگی کسل کننده کسی دچار یه تحول بزرگ بشه. قرار نیست ، عشق چشم کسی رو کور کنه . قرار نیست ، کسی بخاطر عشقش خودشو عوض کنه. #larry