🌵ᴄʜᴀᴘ 10🥀

321 43 19
                                    

قرار 1 : یادتونه پارت 6 یه قراری گذاشتم؟
قرار گذاشتم که وقتی ووتای کلی داستان به پنجاه‌تا رسید یه دست و دلبازی بکنم...:)

این همون چیزیه که درموردش حرف زدم. ^^
پارت 9 رو همین الان آپ کردم و پارت 10 هم که اینه. دو پارت یکجا! °~°
بچه‌های خوبی باشید ووت بدید. باشه؟؟ :))

.
.
.
.

**** روز بعد - چهارم شخص  ****

چشماشو آروم باز کرد.... اولین چیزی که توی مشامش پیچید، بوی مطبوع گلای سرخ و صورتی‌ای بود که توی گلدونای سبز و نارنجیشون به دیواره‌های تخت سلطنتی مصطفی آویزون بودند....

لبخند عمیقی زد.... صبح خیلی قشنگی بود و صدای آواز گنجشکا، بیش از حد رمانتیکش کرده بود....

دستاشو دراز کرد و قد کشید....
با همون لبخند عمیق و یه چشم باز و یه چشم بسته، تابید سمت مرد محکم کنارش....
اون واقعا جذاب و سکسی بود! اینطور نبود؟! دیشب رو به یاد آورد.. حس کرد گونه‌هاش قرمز شدند.... سرشو به دوطرف تکون داد....

دوباره از پنجره نگاهی به آسمون آبی صبح-ظهر انداخت....
دوباره دلش برای شیرینش تنگ شد.... نگرانش هم بود....
یعنی عماد حواسش به دوستش بوده، نه؟! اون قول داده بود! اگه اون سر قولش وایساده بوده باشه، الان شیرین همچنان یه دختر نوزده ساله‌ی باکره‌ی بی‌نهایت زیبا می‌بود!....

و حتی نمیخواست فکر کنه به اینکه عماد به هر دلیلی به قولش عمل نکرده باشه! یعنی مصطفی میتونست معینو راضی کنه که شیرینو هم از دست مرصاد بیرون بکشه؟! کاش میشد.... واقعا آرزو میکرد این اتفاق، شدنی باشه!

با قرار گرفتن دست گرم مصطفی روی پوست برهنه‌ی کمرش، به سمتش چرخونده شد.... پیرهن گشادی که مصطفی دیشب بهش داده بود تا بپوشه زیر پتو یکم بالا رفته بود.

مورمورش شد... اصلا به لمس شدن٬ اونم نقاطی بجز دست یا نهایتا گونه و گردنش اونم توسط افراد خیلی نزدیکش، عادت نداشت.

/ صبح بخیر خانومی! »
سریع اصلاحش کرد : اوه ببخشید! ترنس جان! »
مانی با خنده زد توی سرش و گفت : دیوونه! »
و بعد، یادِ «دیوونه»گفتنای شیرین به خودش افتاد....

/ هی هی هی!!! چرا لبات دِلِنگون (آویزون) شد پس؟! »
لبخند زورکی‌ای زد : هیچی.. یاد دوستم افتادم. اون همیشه بهم میگه دیوونه! فقط.. »
چشماشو بست و با درد ادامه داد : مصطفی من.. واقعا خیلی دوستش دارم! میترسم هر چقدر زمان میگذره، اونم بیشتر توی خطر بیوفته! من اونو به یه آدم بانفوذ توی کاخ مرصاد سپردم ولی، مرصاد عوضی با من سر لج داره! میترسم برای انتقام گرفتن از من، یه بلایی سر اون بیاره! دلشوره امونمو بریده... »

☾✵Learn To Obey✵☽Where stories live. Discover now