21/August/2020 - Friday
Published at 10:00 am.۱۳۹۹/۰۵/۳۱ - جمعه - ساعت ده صبح
……………………………………**** شش روز بعد ****
(شش روز بعد از حادثه-ضربه به سر مانی و بیهوش شدنش)✷✵ مانی✵✷
نمیدونم اینجا چه خبره!؟ سه روزه که از خواب بیدار شدهم و هیچ یادم نمیاد قبل از بیدار شدنم چه اتفاقی افتاده!..؟توی این اتاق سفید مزخرف هیچ چیزی جز تخت سفید من و یه کمد سفید و یه میز آرایش سفید، نیست! البته بجز یه میز پزشکی فلزی بعلاوهی دستگاهای مزخرفی که علائم حیاتی منو نشون میدن.. و یه پردهی بلند سفید که از سقف تا زمینه و یه بالکن پشتشه. یه در سفید هم هست که حمام دستشوییـه ولی خب من نتونستهم از جام بلند شم! یعنی درواقع، اونا نذاشتند! چون از یه سُند کوفتی برای تخلیهی ادرارم استفاده کردهند!
من حتی خودمو هم نمیشناسم اما هرجوری هستم، درحال حاضر از این موضوع بشدت کفری و البته، خجالتزده هستم!
تنها کسایی که دیدهم، یه دکتر عصا قورت دادهست که حتی موقع چک کردن سِرُم کوفتیم طوری قیافه میگیره که انگار داره نبض هستهی اتم رو چک میکنه! بنظر کاربلد میاد ولی خب خیلی اعصابخردکنه!
یه نفر دیگه هم هست که واقعا بنظر نگرانم میاد اما حتی اونم با من حرف نمیزنه! انگار که بهش دستور داده باشند! دکتره، آقا عماد صداش میکنه.
هیچی از اوضاع و شرایط این وضعیت کوفتی نمیفهمم و دکتره هم که توضیحی بهم نمیده! فقط مث یه ربات، جملههایی مثل : «دهنتو باز کن»، «دستتو اینجوری بگیر»، «نفس عمیق بکش»٬ «از جات تکون نخور» و همچین چرت و پرتایی رو به زبون میاره.
وقتی ازش پرسیدم چی شده، فقط گفت : این تو حیطهی کاری من نیست!»! مردکککک!!الانم باز تنها بودم و داشتم به پردهی بلند بالکن نگاه میکردم که هیچ نسیمی تکونش نمیداد.... روشنه! اون دکتر عوضی درخواست مظلومانهی من که گفته بودم «لطفا اگه میشه بالکن رو یکم باز کنید.» رو به هیچجاش نگرفته بود و فقط سرش رو مث گاو زیر انداخته بود و از اتاق رفته بود بیرون!... مردکککک!
چشمامو روی هم گذاشتم و دستمو حائل چشمام کردم....
خسته بودم.. با اینکه رسما هیچ غلطی جز نشستن و خوابیدن نکرده بودم، ولی بازم همهش خسته بودم! گوه تو روح اون دکتر عوضی! همهی اینا بخاطر اون آرامبخشای بنجولیه که اون هی به سرمم تزریق میکنه!چشمام گرم شده بودند، که دوباره صدای در اومد.... اهمیتی ندادم. از اونجایی که دکتر کوفتی تازه رفته بود، پس این حتما همون اونیکی مردک بود! که اونم با من حرف نمیزد! اگه اونقدر راحت از دکتر حال و احوال کوفتیمو نمیپرسید، فکر میکردم لالی چیزیه! و الانم حسابی از دستش حرصی بودم چون همین امروز صبح توی آخرین تلاشم برای به حرف آوردنش، بازم ریده بود بهم و حالا منم دیگه بهم برخورده بود! فعلا هم قهر یا همچین چیزی بودم باهاش! آها البته اگه اون اصن به هیچجاییش بود!... ://
BẠN ĐANG ĐỌC
☾✵Learn To Obey✵☽
Bí ẩn / Giật gân❌❌متوقف شده❌❌ ⚔⚔⚔⚔⚔⚔⚔⚔⚔⚔⚔⚔⚔⚔⚔⚔⚔ ⛓🔱❗️Learn To Obey❗️🔱⛓ ⚔⚔⚔⚔⚔⚔⚔⚔⚔⚔⚔⚔⚔⚔⚔⚔⚔ *# یاد بگیر اطاعت کنی #* شخصیتای داستان مانی (یه پسر ترنس) و شیرین (یه دختر آروم با موهای قهوهای روشن و چشمای عسلی) هستند که توی یه پارتی دزدیده میشن و سر از عربستان درمیارن...