🌵ᴄʜᴀᴘ 11🥀

336 44 87
                                    


✷✵ مانی ✵✷

= برکَرد! »
خون توی رگام خشک شد.. چی گفت؟!؟! بر..گر..دم؟!؟!

اونقدر شوکه شده بودم، که قدرت عقب کشیدن نداشتم! تا اینکه خود عماد منو از خودش فاصله داد.... چشمای درشت‌شده‌م توان پلک زدن هم نداشتند! اون.. حتما.. حتمااااا شوخی کرده بود! نه؟! اوه یا اینکه منظورش یه چیز دیگه بوده اصن و من اشتباه برداشت کرده‌م! اما چرا انقدر حس بدی به دلم افتاده بود؟!..

= متاسفم مانی.. میدونم این سخته برات اما لطفا برکرد به کاخ مرصاد.... »

سرمو محکم تکون دادم تا به خودم بیام و از حالت یه سیب‌زمینی یخ‌زده خارج شم....

- من.. واسه.. چی؟! »
بسرعت لبخندی زد که کج و معوج بودنش، فِیک و اجباری بودنشو داد میزد.
= من برای خودت میگم.. مرصاد بدقلقی میکنه و نمیذاره شیرین رو ۲۴ ساعته بیشِ خودمون نِکَه دارم. کفت اون باید آموزش ببینه.... رقص عربی و عشوه‌کَری و آموزش سکس درست حسابی و.. »
- کاااافیههههه!!!!!!!! »

محکم چشماشو بست....
- هیچ میفهمی داری درمورد چی، با کی حرف میزنی عمادددد؟!؟؟ من بیشتر از خودم روی اون غیرت دارم و حالا تو داری از آموزش دیدنش برای یه.. یه.. چیزِ کوفتی شدن، حرف میزنی؟! اون عروسک نیست! شاید ظاهر زیباش همچین چیزی رو نشون بده ولی، نیست! منم نمیذارم تا زنده‌م، بشه! هرکاری لازم باشه میکنم تا جلوی همچین اتفاق شرم‌آور و نفرت‌انگیزی رو بگیرم! هیچکس حق نداره شیرین منو با دستای کثیفش آلوده کنه! هیچکس!!! »

تا مدت طولانی‌ای هیچ صدایی ازش درنیومد... نهایتا دوباره با سرِ زیر افتاده گفت : ولی این دست من و تو نیست، مانی... »

دستامو توی هوا تکون دادم : واسه‌م مهم نیییست!!!! لازم باشه به دست میارمش!! »
شونه‌هاشو محکم گرفتم تا نگام کنه.... زل زدم توی چشماش و گفتم : چقدر زنتو دوست داری عماد؟! »
گیج نگام کرد و جواب نداد.... دوباره تکونش دادم : بگو عماد! بگو چقدر کوثرو دوست داری؟! اون زنته! »
= خب.. خب خیلی! خیلی خیلی زیاااد!!!! »
لبخند دردمندی زدم....

- خوبه که تو این حجم از عشق رو چشیده‌ای که حالا بتونی حس منو درک کنی! »
برگشتم و انگشت اشاره‌مو سمت شیرین گرفتم : نگاش کن! خوب نگاش کن عماد! بذار به جرات بهت بگم که تموم علاقه‌ی تو به زنت که اینهمه براش مُردی و زنده شدی و خودتو به آب و آتیش زدی تا داشته باشیش و حالا هم بچه‌تو توی شکمش داره، تمووومِ علاقه و عشق و محبتت به اون، مقابل احساس من به شیرین، اگه کمتر نباشه، قطعااا بیشتر هم نیست! من اینو بدون هیچ شک و تردیدی میگم، عماد! چون ازش مطمئنم! من شیرین رو اینقدرررر دوست دارم! میتونی درک کنی؟! میتونی تصورش کنی مرد؟! این، حس منه به دختر ساکتی که الان آروم جلوی چشمات وایساده! اون یه اقیانوسی پشت این آتیش زیر خاکسترش داره، که میتونه کل دنیا رو غرق کنه! اما اگه بکوبنش، فقط خدا میدونه چی سرِ روح عظیمش میاد! پس.. پس واسه همین میگم! اونو کوثرِ خودت -برای من- فرض کن! اینطوری باید ازش محافظت کنی! با چنگ و دندون! با تموم وجودت! تا پای جون! میدونم من و اون هیچ ربطی به تو نداریم و تو همه‌ی اونچه که میخوای رو داری! اما مطمئن باش یه راهی پیدا میکنم که جبران کنم مرد! فقط.. تو این کارو واسه‌م بکن و.. شیرینمو نجات بده! باشه؟!.. »
صورت و چشماشو با دستاش پوشوند.... یعنی حس منو درک کرده بود؟! حرفامو فهمیده بود؟!

☾✵Learn To Obey✵☽Onde histórias criam vida. Descubra agora