🌵ᴄʜᴀᴘ 3🥀

492 59 22
                                    

❎حتما بخونید :❎
توجه (مهممم) : این یه داستان طولانی و پر از توصیفاته. قرار نیست شخصیتا زودی تکلیفشون مشخص شه یا یه فول‌اسمات یا همچین چیزی تحویل بگیرید... واقعا بنظر خودم و هرکسی که تا حالا تا بخشیشو خونده این فیکشن به اندازه‌ی کافی هیجان داره که نیاز به یه‌عالمه اسمات چپوندن توش نباشه. همه ژانری میشه براش در نظر گرفت. حتی بخشیش ژانر تخیلی رو هم دربر میگیره! رومنس، انگست، دارک، اسمات، میستری، ب.د.س.م، ال‌جی‌بی‌تی، همه‌چی داره. فقط شرمنده ام‌پرگ توش جا ندادم دیگه 😁😅
درضمن، هشدار!!! این فیکشن دارای صحنه‌های دارک و خشنه و این از اسمشم یه‌جورایی معلومه. اگه روحیه‌تون حساسه یا خوشتون نمیاد نخونید... اصلا دوست ندارم کسی با خوندن نوشته‌هام منزجر بشه....

صادقانه بخوام بگم، من خیلی براش زحمت کشیدم، واقعا خیلی زیااااد! و اصلا دوست ندارم چیزی جز عشق از کسی دریافت کنه! :)

^^

...........................................

**** مرصاد ****

با دیدنش، سرم رو با افسوس تکون دادم.. متوجه من نشده بود. نشسته بود و داشت دکمه‌های پیراهنشو میبست. بعد از تموم کردنش، بسختی دستاشو ستون بدنش کرد و از روی تخت بلند شد. صورتش از درد کاملا توی هم فرو رفته بود. برگشتم عقب و در رو یکم باز گذاشتم در حدی که ببینم چیکار میخواد بکنه.. از سوراخ کلید نگاش کردم.. اومد سمت در ولی بعد از دو قدم، دستاشو کرد توی موهای پریشونش و عقب‌گرد کرد.... برگشت رفت سمت پنجره. فورا با احتیاط یکم درو بازتر کردم که اگه خواست کار احمقانه‌ای بکنه، سریع خودمو بهش برسونم و جلوشو بگیرم....

در بالکن کوچیک دومتری رو باز کرد و رفت داخلش....
بالکن نرده داشت ولی تا کمر. خیلی راحت میشد خودشو پرت کنه پایین!... درست مثل نفر قبلی! و من نمیخواستم این اتفاق دوباره بیوفته! بهیچوجه!...
سریع بی‌صدا وارد اتاق شدم و رفتم پشت پرده کنار دیوار وایسادم....

به آسمون خیره شده بود.... دستاشو گذاشت لب نرده.... یهو زانوهاش خم شدند و زانو زد روی مرمر سفید-خاکستری.... شونه‌هاش لرزیدند و بعد از چند ثانیه، زد زیر هق‌هق!...

سریع گوشیمو از جیبم درآوردم و به عماد پیام فرستادم : سلام. اگه رسیدی، یکم پشت در منتظر بمون تا وقتی که بهت تک‌زنگ بزنم. زنگ درو نزنیا! »
گوشیو گذاشتم توی جیبم....

- چرا؟؟ » (پارسی)
توجهم بهش جلب شد. «چرا».... معنیشو میدونستم.
- چرا آخه؟!!؟ » (پارسی)
نرده رو گرفت و تکون تکونش داد و هق‌هق زد :
« چرا چرا چراااا؟؟؟؟ »

بدنش بخاطر ثابت بودن نرده جلو و عقب میشد و میدونستم فشار زیادی روی ساعدهاشه!
- ماماااان!! غلط کردممم!! میخوام برگردم! مامان جونممم!! لطفاااا!! میخوام برگردم پیش توووو!!!! منو ببخشششش!!.. » (پارسی)

☾✵Learn To Obey✵☽Donde viven las historias. Descúbrelo ahora