🌵ᴄʜᴀᴘ 13🥀

331 44 128
                                    

07/August/2020 - Friday -
published at 3:00 a.m.

۱۳۹۹/۰۵/۱۷ - ساعت ۳ صبح -_-

قبل از اینکه این پارتو بخونین، پشماتونو با چسب سنگ بچسبونین، خب؟
چرا؟!
به دلایل متعدد!

یکیش اینکه...
❗هشدار ❌نیمه اسمات❌❗

یکی دیگه اینکه..
وقتی آخر پارت تعداد کلمات رو دیدین خودتون متوجه میشین!
خلاصه که اگه ⁦✴️⁩ووت✴️ ندین خیلی بی‌انصافین واقعا!

راستی، چک کنین ببینین پارت 6 و 9 رو ووت دادین؟ فقط چند ثانیه طول میکشه.

❗درضمن، " *خبرخبر* آخر پارت از دستتون در نره. بخونیدش. "
.
.

**** مرصاد ****
خودم توی آشپزخونه قرصمو خوردم و یکی دیگه رو برداشتم رفتم داخل اتاق. درو پشت سرم بستم و قفلش کردم. نه بخاطر مانی؛ بلکه برای اون احمقی که احتمال داشت برای عصبانی کردن من، وسط کارمون درو باز کنه و بیاد تو، تا مطمئن بشه قراره بزودی یه کتک حسابی دیگه بخوره!

بسمتش رفتم، که روی کاناپه‌ی جدید نشسته بود.
- کاناپه‌ی خوبیه. »
دستاشو روی نشیمن‌گاه کاناپه فشار داد.
- نرم‌تر و راحت‌تر از قبلیه‌ست. »
+ از شاهکارهات تعریف میکنی؟ »
یهو خنده‌ش گرفت! ولی سریع جمعش کرد. و من بخاطر همون یه ثانیه، صدای سوت کشیدن مغزمو شنیدم!

واقعا میمُرد یکم لبخند بزنه؟!
حالا که فکرشو میکنم، تا حالا لبخند یا خنده‌ی واقعیشو ندیده بودم! همیشه صورتش غمگین یا منزجر بود.

برای اون مصطفی یه عالمه خندیده بود نه؟!
دلم میخواست کل هیکل گنده‌شو زنده زنده زیر خاک کنم! حیف که برای معین به اندازه‌ی پسرش عزیز بود!

با حرص پوزخندی زدم و گفتم : آره. محکم‌تر از قبلیه‌ست. منتظرم ببینم این استحکامش کِی به کار میاد! چون هنوز ازش استفاده نکرده‌م! منتظر بودم تو برگردی! »

سریع خودشو جمع و جور کرد.
- تو واقعا آدم‌بشو نیستی نه؟! دوباره میخوای منو به این ببندی؟! »
خنده‌م گرفت.
+ من در مورد بستن حرف نمیزنم! اما میتونم حین کارم، بهش زنجیرت کنم اگه دوست داشته باشی! »
وقتی منظورمو فهمید، چشماش دوباره پر از نفرت شدند و روشو چرخوند. انگار نمیتونستم حسی جز این توی وجودش زنده کنم. درواقع اصلا تلاش کردن براش رو هم بلد نبودم.

قرصو گرفتم سمتش. دوباره نگام کرد و با اخم پرسید : این چیه؟! »

+ قرص آرامبخش. »
- استامینوفن؟! »
+ آره. »
- از کجا بدونم چیز دیگه‌ای نیست و تو بعنوان مسکن به خوردم نمیدی؟! »

وای خدای منننن!!!! هوووفففف!!!!
+ مثلا چییی؟!؟! »
- هممم... مثلا.. تحریک‌کننده! »

چشمام قد توپ پینگ‌پنگ شدند! به چیا فکر میکرد این لعنتی!!
+ همم.. فکر خوبیه! ولی نقشه‌ی امشبم نیست! »
دوباره قرص رو گرفتم سمتش و اون بازم فقط نگاش کرد.

☾✵Learn To Obey✵☽Donde viven las historias. Descúbrelo ahora