🌵ᴄʜᴀᴘ 7🥀

403 42 13
                                    

**** قسمت قبلی من یه کامنت گذاشتم زیر عکسِ آخر پارت؛ توصیه میکنم بخونیدش ^^ ****

✵✵ مانی ✵✵

صبح روز بعد، بازم بین بازوهای اون مردک بیدار شدم....

دیشب بارها از خواب پریده بودم چون عادت نداشتم کسی موقع خواب بغلم کنه! همیشه من بالش‌هامو میچلوندم تا خوابم ببره! و صبح هم که بلند میشدم، خیلی کم پیش میومد اونا هنوز پیشم باشن! معمولا توی خواب پرتشون میکردم اینور اونور.... البته شیرین تنها بالش نرم و چلوندنیم بود که همیشه تا صبح، تَنگ توی بغلم نگهش میداشتم...:)

ولی حالا اون شیخ نکبت درست مثل یه بچه بغلم کرده بود و لعنت انقدر سنگین بود که نمیتونستم تکون بخورم!

هوا گرگ و میش بود و اینو از پرده‌ی نیمه کشیده فهمیدم.... ولی چرا من انقدر زود بیدار شده بودم؟! دیروز رو به یاد آوردم....
اوه لعنت ما دیشب ساعت هفت شب نشده، خوابیده بودیم!
کاملا واضحه که چرا اینموقع صبح خواب از چشمام رخت بسته بود!

ولی.. به قیافه‌ی مرده‌ی شیخ نگاه کردم.. لعنتی من گشنه‌م بود! تمام دیروز بجز یکم صبحونه با اوقات تلخی، چیزی نخورده بودم و تازه کلی هم از لحاظ مغزی گلوکز سوزونده بودم!

زور زدم از زیر دستش در برم. بازوی سنگینشو دودستی گرفتم و فشارش دادم بسمت بالا....
+ اممم.... »
سریع نگاش کردم.. نه بابا خوابِ خواب بود مرتیکه!...

وای لطفا!!!! محض رضای خدا مردک بذار برمممم!!!!
بلاخره از زیر بازوش بیرون رفتم.... بلند شدم، که یهو چیزی گیر کرد توی کش شلوارم و منو برگردوند روی تخت!

- هیییع! »
+ گرگ و میش بخیر! »
برگشتم سمتش و با چشمای از حدقه در اومده نگاش کردم.... اون لعنتی که جنازه بود!! چطوری بیدار شد؟!؟! صداشم بشدت دورگه بود از خواب....

- ولم- کنننن!!! »
صداشو درست بقل گوشم شنیدم : کجا میرفتی؟! »
موهام سیخ شدند...!
دست و پا زدم ولی دستش گِلِ یقه‌م بود! لعنتتت!!..
- هیچ- جا!! »
+ اوه که اینطور؟ پس بخواب دیگه! هوا هنوز روشن نشده. »

خودمو محکم کشیدم و یقه‌مو از چنگش درآوردم. شانس آوردم جر نخورد لباسم...!
بلند شدم وایسادم کنار تخت و از بالا نگاش کردم.
- خوابم نمیاد! »
دستاشو زد زیر سرش و خیره با چشمای باریک شده نگام کرد.
یه لحظه، فقط یه لحظه چشمم افتاد به بازوهای پُرش که از دم آستینای کوتاه پیرهنش قلنبه زده بودن بیرون و دندونامو واسه فرو رفتن توشون به خارش مینداختند!
قبل از اینکه بفهمه و دوباره به خودش بگیره، پلک محکمی زدم و به چشماش خیره شدم.

ولی دوباره معذب شدم. لعنتی چشماش چرا انقدر برق میزدند این موقع صبح؟! اتاق اونقدرا هم نور نداشت که ایییننننجوری توی چشماش منعکس بشه!

☾✵Learn To Obey✵☽Donde viven las historias. Descúbrelo ahora