🌵ᴄʜᴀᴘ 25🥀

226 29 41
                                    

16/October/2020 - Friday
Published at : 11:55 p.m.

۱۳۹۹/۰۷/۲۵ - جمعه - ساعت یازده و پنجاه و پنج دقیقه‌ی شب.

سلام🧁🍰

فردا روز تعطیله و من این هفته رسما پاااره شدم از خستگی... زندگی سخته.. آره. -_-
خلاصه که توی دلم عروسیه که فردا تعطیله. کاش همه شنبه‌ها تعطیل بود!
انرژی مثبت بفرستید واسه فردام، که اونطور که آرزومندم بگذره.
مرسی^^

در عوض منم این پارتو بهتون میدم تا کلی غصه و حرص بخورید... خودمم درونی زجه زدم باهاش... پس فکر نکنید خیلی بدجنسم و اون بالا نشسته‌م بهتون میخندم... :((

.

.

**** مرصاد ****
ده دقیقه‌ی تمام بود که همینجوری داشتم سالنو متر میکردم!

یک ساعت تمام بود که توی اتاق رفته بود و نه اون بیرون اومده بود، نه من میتونستم برم تو!
چرا؟! نمیدونم! فقط.. نمیتونستم! نمیتونستمممم!!....

عماد رو هم بعد ده دیقه دک کردم و حالا دیگه داشتم دیوونه میشدم.... اون.. اون تو، توی اتاقش.... داشت چیکار میکرد؟.... تا کی میخواست همونجا بمونه و رو نشون نده؟
فقط خیالم راحت بود که.. زنده‌ست! اون نمیمرد! عمرا! اون اینطوری خودشو فدا کرده بود برای اون دوست نکبتش! قطعا نمیتونست وسطش یهو کم بیاره! نه! نمیتونست! حق نداشت!!

یهو دلم شور افتاد....
رفتم پشت در اتاقش.... دو دیقه هم اونجا با خودم کلنجار رفتم تا بلاخره خودمو متقاعد کردم در بزنم....
«تق تق»

نفس عمیقی کشیدم و منتظر موندم....
پنج ثانیه.. ده ثانیه.. بیست ثانیه...!
دوباره در زدم. بازم جواب نداد... محکم‌تر زدم ولی دیگه صبر نکردم و سریع رفتم تو.... دلم مث سیر و سرکه میجوشید....

با دیدنش روی تخت، نفس راحتی کشیدم.... پس خوابیده بود؟...

خو لعنتی تو که منو کُشتی! :¥
رفتم جلو.... پشت بهم روی پهلو خوابیده بود و بدنش زیر پتوی کلفت، آروم بالا پایین میشد....

تختو دور زدم و رفتم روبروش.. اما...
با دیدن خونی که بالشتشو پر کرده بود، قلبم وایساد!!..

شونه‌شو گرفتم و محکم تکونش دادم : مانی!! مانیییی!!!! »
وحشت‌زده پرید بالا و گیج و منگ نگام کرد : ها؟؟؟ چیه؟! » (پارسی)

خشکی پشت لبشو حس کرد. خون خشک‌شده‌ی تیره‌ای که دلمو ریش میکرد....
سریع دستشو آورد بالا و لمسش کرد.... چشماش گشاد شدند..
- این دیگه.. چیه؟؟ » (پارسی)

نگاه ترسیده‌ش توی چشمای وحشت‌زده‌م نشست.... در حد دوثانیه یا کمتر....
و بعد پرید بالا و پتو رو زد کنار و دوید سمت دستشویی....

نفسمو فوت کردم و گوشیمو از جیبم درآوردم. زنگ زدم گفتم ست جدید بیارن واسه تختش.
اون خون دیگه پاک نمیشد!...

☾✵Learn To Obey✵☽Where stories live. Discover now