🌵ᴄʜᴀᴘ 31-2🥀

152 25 6
                                        

14/12/2020 - Monday
Published at 01:10 a.m.

۱۳۹۹/۰۹/۲۴ - دوشنبه - ساعت یک و ده دقیقه‌ی صبح.

.........................................................

سلام.
چون فلش‌بکا پشت سر هم و دنباله‌ی همدیگه هستن، پیشنهاد میکنم یه سر به آخرای پارت قبلی بزنید، که کلیت ماجرا یادتون بیاد و بتونید با پارت جدید راحت‌تر ارتباط برقرار کنید...^^

.........................................................


✷✵ مانی ✵✷
خعب، از روابطم با شیرین بگذریم، خونواده‌ی قشنگم هم روز به روز اوضاعش قشنگ‌تر میشد...

سامیار از بعد از اینکه از کمپ اومده بود بیرون، رفته بود شمال برای کار، و قبلشم کلی با گریه به من التماس کرد که ببخشمش، و اینکه منو واقعا به شکل یه دختر دیگه میدیده که عاشقش بوده و دختره بهش خیانت کرده بوده....

ولی من فقط یه جمله گفتم : برو گمشو که حتی عارم میاد تف توی صورتت بندازم! »

و اونم رفت....
رفت و هرماه روز چهاردهم، واسه‌م با پست هدیه میفرستاد. همه‌ی هدیه‌هاش توی کمد توی بسته‌ی پستیشون بودن. حتی بازشونم نکرده بودم. فقط از مسئول پست میگرفتم و امضا میکردم چون اون مامور بدبخت حقش نبود قربانی درگیری‌های خونوادگی ما بشه!

خلاصه که از اواسط کلاس هشتم و بعد از اون اتفاق، من رسما دوباره تک‌فرزند شده بودم و از اونجایی که نمره‌هام هم خیلی خوب بودند، هرچی پول میخواستم توی دست و بالم می‌ریختند. گفته بودم که! میعاد خییییلی روی درس خوندن کراش داشت!

و دیگه اینکه.. خیلی طول کشید که من بتونم شیرینو بکِشم خونه‌مون! چون میگفت خونه‌ی هیچکس نمیره و واقعا هم سر این حرفش مُجِد بود! و بلاخره بعد از درامای جهنمیِ تابستون بعد از کلاس دهم، بزور راضیش کردم بیاد خونه‌مون! و همون شب هم مجبورش کردم بمونه خونه‌مون! البته از پریسا خانوم و قدرتِ مامان بودنش هم استفاده کردم. اگه اون هوامو نداشت و پشت تلفن به شیرین نمیگفت بمونه پیشم، شیرین راضی نمیشد. فسقلی کله‌شق من.

چقد اون شب خوب بود کلی ناز اومد اما بلاخره چلوندمش توی بغلم و خوابیدم.... وقتی اونجوری ناز میکرد و صداشو بچگونه میکرد و غرغر میکرد، واقعا دیوونه میشدم و چقدر سخت بود خودمو کنترل کنم که لپای نرمشو با دندونام از جا نکَنم!!!

گاهی میچلوندمش درحدی که استخونای ظریفش صدا میدادند! گاهی هم محکم پیشونیشو بوس میکردم طوری که تا چند ثانیه پوست سفیدش قرمز میشد و کلی با ناز و عشوه، غر میزد و اکثر اوقات تازه این غرغر بچگونه و لوسش باعث میشد دوباره روانی بشم!

بمعنی واقعی کلمه، دیوونه‌وار عاشقش شده بودم!! بحد مررررگ عاشقش شده بودم و بدون یه روز باهاش حرف زدن، قشنگ میمردم!

☾✵Learn To Obey✵☽Nơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ