🌵ᴄʜᴀᴘ 6🥀

417 48 7
                                    


✷✷ مانی ✷✷
سریع از وان بلند شدم. دکمه‌ی گرمایش بدنه‌ی وان رو زدم و خاموشش کردم. زیر دوش ایستادم. شامپو زدم و اون دو من تافت رو از سرم شستم....

شیر آب رو که بستم، یهو یاد چیزی افتادم! لعنتتت!! من که حوله نداشتم لعنتی!!!
وای حالا چه غلطی بکنم؟؟

یهو تقه‌ای به در خورد. پریدم بالا..
+ زود باش! »

به در دهن‌کجی کردم. نکبت عن! :((
تازه هوش و حواسم اومده بود سر جاش و یادم اومده بود حسابی از دستش شکارم! هرچند که قرار نبود عصبانی یا ناراضی بودنِ من به هیچ‌جای هیچکس گرفته بشه!

برگشتم و موهامو چنگ زدم.
وای حالا چه خاکی به سرم بریزم؟! ایشششش!!!!

یکم دیگه دور خودم چرخیدم، بعد دیدم راهی نیست! رفتم درو آروم باز کردم. نشسته بود روی تخت و سرش توی گوشی بود. سرشو آورد بالا و گفت : چه عجَـ .. »

با دیدنم، هنگ کرد! وا! چه‌ش بود؟!
سریع نگاهی به بدن خودم انداختم و چکش کردم! کل بدنم پشت در بود و فقط کله‌م بیرون بود که!... وا!! مردک شیش و هشت میزدا!...

سرمو تکوم دادم تا تاره‌های خیس موهام که شاخه شاخه روی صورتم افتاده بودند و داشتند تخم چشممو سوراخ میکردند یکم برند کنار.

سریع گفتم : من حوله میخوام! »
یکم نگام کرد، بعد یهویی با حالت پریشونی از جاش بلند شد؛ موهاشو چنگ زد و رفت یه حوله از توی یه کشو درآورد گرفت سمتم.

- تمیزه؟! »
نگاهی به قیافه‌ی کج و معوجم کرد و با حرص گفت :
«نه! از توی کشوی لباس کثیفا درش آوردم! شاید عنکبوت هم توش باشه! »

با اینکه مث سگ از عنکبوت میترسیدم، ولی چون میدونستم فقط داره یه شوخی تخمی میکنه، محل ندادم و لبمو کج کردم و اداشو درآوردم.

رفتم تو و خودمو خشک کردم. موهامو گذاشتم وقتی رفتم بیرون خشک کنم و فقط آبشونو گرفتم که چکه نکنه....

بانداژ سینه‌مو نبستم. همینطور باندای ساق پاهام، زانوهام و ساعدای دستام! لعنت چقدر بدجور کبود شده بودند! مث سگ درد میکرد کل تنم! تا به عمرم انقدر کوفته نشده بودم!

بقیه لباسامو پوشیدم و رفتم بیرون.... حوله روی دستم بود و بانداژها روی اون....
شیخ دوباره زل زده بود بهم....

چرا اینجوری نگاه میکرد مرتیکه همجنس‌باز؟!؟! هیز خاک‌برسر!
رفتم حوله رو انداختم روی تکیه‌گاه صندلی ‌پشت میز تحریر. درواقع همون میز کامپیوتر مجهز!... بانداژا رو هم انداختم روش.

درحالیکه قد میکشیدم، کمرمو چرخوندم.. با دیدن چشمای سبز زوم‌شده‌ش روی خودم، سریع به حالت عادی برگشتم. پشتمو کردم بهش و یه دستمال از روی میز کشیدم و گوشمو خشک کردم....

☾✵Learn To Obey✵☽Tahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon